من از پندار تو
در خواب دقیقه ها خواهم نوشت
خشم تو بزنگاه جنجال ابدی ابرهاست
سرزنش وارانه رخصت بده به سمت
حوضچه هایی که کودکانه
جنون مرا به تو خواهند گفت
روی پله ها ....
تاریکی سوال موکد روشن توست
ولو به قیمت زشتی پنجره ها
پرنده هم صحبت زخمی پیر مردی ست
که شانه هایش را هرگز به تاریکی نمی سپرد
به ضرس قاطع بگو
خورشید آشیان کدام نا آشیان توست ؟
واین توهم دیوانه ای ست
مدام در جراحت باد هذیان می گفت
رقت انگیز ،خویشتندار سماجت آمیز خورشیدی
ای غضب کرده در غرور من
اصلا نیازی نیست
متنفرانه در خورشید
اعتراف صمیمانه ی پیرمرد را تشریح بکنی
گاهی جان کلام شبیه تاریکی
ماه را به فرومایگی خواهد کشاند
این افسانه ی بزدلانه ی مردی ست
هر روز قاه قاه خنده زنان
در خیال فرجام زنها گم می شد
ویرانه تر از پندارتو
گاهی چراغ ها ،ملالت انگیز بارانند
ویرانه تر از آسمان
رانده شده از تردید ماه
یادداشت بهشت در جیبم گم خواهد شد
واین سرگذشت جنون سیبی ست
که در انزوای مرگ مایه ی رنج آدم شد
با احترام محمدرضا آزادبخت
تقدیم به ریزه برفهایی که از شدت سرما، تاریکی را به آتش کشاندند
بسیار زیبا و پر معنی است
سرشار از احساس