يکشنبه ۴ آذر
|
دفاتر شعر افسانه احمدی ( پونه )
آخرین اشعار ناب افسانه احمدی ( پونه )
|
اینجا که من هستم دقیقا ساعتِ صفر
حالی خراب از استرس ، تشویش ، دلشـوره
این وقت شب ساعت کجا از عشق میگوید
حسِ بدی دارم ، تبی در مرزِ پاشوره
اینجا که من هستم زمین با آسمان دشمن
سهم زمین را خورده نه نوری و نه باران
بوده همیشه گرگ و میش و ترسناک و بد
بوده خوشی یک عمر از چشمان ما پنهان
سـاعت کمی از نیمه رد شد چشم من بستـه
با گریه ی کودک پریدم از میان جا
او را به آغوشم کشیدم تا بخوابانم
چون کوره از تب ناگهان برخاستم از جا
من بودم و فرزند تبدار و کمی هم ترس
من بودم و تنهایی و یک خانه ی بی مَرد
باید که می بردم جگر گوشه ی تبدارم
شاید شود کاری برای گریه هایش کـرد
وقتی رسیدم نبش کوچه تازه فهمیدم
شهر از شلوغی نیمه شب مانند هر شب نیست
من بودم و فرزند تب دار و کمی هم پول
شب بود و مردان و زنان ، فریاد های ایست
آن شب تمـام دست ها یک مشتِ تو خالی
فریادهای بی امان با ناله ها در گوش
پاها ولی محکم تر و سِرتق تر از دیروز
دیوارها هم با تمام شهر دوشادوش
صد نوجوان با جسم های زخمی و خونبار
قربانیِ شلیک و خشم و دود و باران شد
اینجا هنوزم چشم ها کور و دهان بسته
اینجاست عاشق از ستم در بند زندان شد
آن شب تمام خانه ها خالی از آدم بود
ها ! یادم آمد آن شبِ بد ماهِ آبان٭ بود
من ، تو وَ او ماها همه اصلا چرا اینجا
جمعیتی با هم میان این خیابان بـود
آن شب سُرور و جشن و پاکوبیِ شیطان بود
اجبار و تهدیدِ پیاپی از سرِ باتوم
رقصِ گُل و گِرداب مُردابی که می بلعید
شاباشِ آنها نُقل های سُربی و مسموم
آبان دوباره ماه ریزش با تِمی مخلوط
فست فود و چند پُرس از غذاهای خیابانی
اینها سفارش های اربابان دارا بود
صدها هزاران مزه با چاشنیِ انسانی
میزی مهیا شد و مهمانان مجلس هم
شیک و مرتب صف کشیدند از لب کاشی
چند لحظه بعد با یک اشاره زیر دندان رفت
گوشت و تمام استخوان های سفارشی
آبانِ آن شب با همیشه فرق میکرد و؛
باران اگر آمد برای شستن خون بود
تنها نه از روی درختان برگ های خشک
در کوچه ها و در خیابان رد طاعـون بود
من همچنان با کودکم یک گـوشهٔ دیوار
این رفت و آمدهای وحشتناک را دیدم
نه جرأت رفتن به درمانگاه بود آن شب
نه فرصت برگشتن خانه چه ترسیدم
آن شب دوباره قصهٔ ضحاک را خواندم
با این دو چشمم صد نفر قابیل را دیدم
افتادن برگ درختان در خَم آبان
آن شب هزاران کشتنِ هابیل را دیدم
آن شب خدا هم دید این اوضاع نا آرام
باران و تب ، بارانِ جان ، بارانِ اشک غم
چشمان مادرهای پیر و مانده در کوچه
باران و خون باران آتش بـود دستِ کم
آبان کمی خم شد ببوسد جای پایش را
سُر خورد و با سَر ناگهان نقش خیابان شد
از حنجره جای صدا فواره ی خون بود
این ظلم ها که با تمامِ جان انسان شد
از ترس و وحشت کودکم را می فشاریدم
تا نشنـود آواز مرگ و ضجه ی آنان
چشمانم اما جای اشک از دیده خون بارید
آن شب خدا هم گریه کرد از وحشت آبان
یک لحظه فهمیدم که آغوشم کمی سرد است
حالا نفس در سینه ی فرزند من هم مُرد
آه ! از میان آن همه آشوب و بی خوابی
آبانِ آن شب کودکم را با خودش هم برد
در امتداد کوچه خشکم زد چه دردی بود
دادی کشیدم بی امان از عمقِ سوز جان
اما کسی فریاد و افغان مرا نشنید
شاید خدا دید و نگاهش را گرفت آسان
آن شب شدم همراه هم نوعانم از این درد
دیدم در آن شب که ندارد قیمت اصلا جان
باروت و بغض و عربده شلیک و قدری بعد
تن های بی جانی میان کوچه و میدان
جایی که من هستم زمین ! تابیده بر خورشید
اینجا که هستم آسمان سرخ است و یلدایی
اینها همه از انعکاسِ آتش و خون است
آبان و جان ، آبان و خون ،آبان و تنهایی
شهـر از سکوت و دلهره شد شهر ارواح و؛
آن شب تمام و ،آسمان هم باز بی مهتاب
زنجیر و حلقه های زنجیری ، شده پاره
آن شب زمین در بسترخون رفته بودش خواب
آن شب سپرده شد به دست صفحهٔ تقـویم
تاریخ می گوید از این شبهای تکراری
تاریخ می سوزد برای نسل های بعد
تـاریخ می گرید برای درد اجباری
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
پر احساس و زیباست