من عشق پر دردسری هستم
تو می دونی
با عشق پیمان دوستی بستم تو می دونی
با حلقه ی عشق تو دنیا را
بدست دارم
در پوست خود حتی نمی گنجم تو می دونی
از عشق من دیگر نباید دور باشی
آلوده ی هر آدم ناجور باشی
من آخرین آرامش دنیای خالیتم
ناچیزترین سهمی که از ارثیه می مانم
بگذار تا درگرمی قلب تو آبی شم
دریا بشم تا خونه ی عشق دوماهی شم
رودی بشم جاری تر از باران
در پای این دل
از عشق تو غرقاب رویایی که برگشته
به این ساحل
من آدمی پر دردسر بودم تو میدونی
اما تو دستای تومومم خوب می دونی
از من همونی رو بسازکه خواستاری
حتی ی آدم مثل بیمار روانی
درعشق تو بی منطقم بی منطقم من
دورم نزن... تا در خبرها
مرگ عشق و آرزوهامو نخونی
19مهر99 آذر.م
چای سرد
ی وقتایی حواست نیست
بگی تنها منو می خوای
بگی بی من چه دلتنگی
بهونه گیر میشی گاهی
یادت میره کنار من
نگاهت رو به روم باشه
سرت پایین قدری که
نگاهت آرزوم باشه
یارت میره ی وقتایی
شبا خوابت رو می بینم
یهو تو نیمه ی شب هم
بهونه هات و می گیرم
کنار هم چقدر عادت
دیگه حس وجودت نیست
خیالم خواب می بینم
که سایه ت رو به رویم نیست
چه عادت کرده ایم هر روز
تو بنشینی
بنوشی چای داغترا
کنار چای و روزنامه
بپرسی گاهی حالم را
ندیدی حس تنهایی
چه کرده در نبود تو
نشسته مات و بغض آلود
زده نم حلقه ی اشکم
به روی گونه غم آلود
تمام گونه ام بی تو
ی عمر خیس و بارونیست
چه عادت کردن آسون بود
چه سخته رنج این دوریت
چه آسون می گذشت با تو
چه سخته با خودت تنها
کنار آن که دیگر نیست
بنوشی چای سردت را
دکلمه: وباد روزنانه ی عصر غریبت را
زند برهم.. تمام برگهایش را
26خرداد98
آذر.م
بسیار زیبا و پر احساس بود