می توان نوشدو جهان را نیز
نوبه نو ، خود در آینه کاوید
ذهن باید ، دگر شود در ما
بعداز آن می توان جهان دیگر دید
مازسمِّ خودیم چنین مفلوک
می زنیم تیشه بلکه بر ریشه
نیستیم ما ، رها ازاین مهبط
خاص وعامی یکی در این بیشه
نفس هستی بود ولی جز این
کم و کیفش مدام اگاهی ست
هست سرچشمه اش بچنگ ما
دست ما لیک از آن کوتاهی ست
هرچه هست در من و تو هست مکتوم
راز وسرّی نه ، یک خطای محو
کرده مارا همان ، کور و کر
راهمان کرده کج ، بلای محو
چون دگرگون شود اساسِ ما
عالمی نو کنیم ، دگر ایجاد
صلح و آشتی در آن مکانِ ماست
عالمی فارغ از همه اضداد
ذهن ما گشته خود زبن مغشوش
ننگریمش یکی در این مخمص
گشته این سرزمین علم و نور
گوشه گاهش به آدمی محبس
زندگی ساحلی دگر دارد
رخنه چون خود کنی به اعماقت
می کند این حریم وجد و شور
درزمین ، بِینِ همگنان طاقت
ما به یک جزئ گشته ایم خرسند
ننگریم کلِ این بلم در خویش
قرنها گشته آدمی محتاط
درفصایی که آن بود تشویش
هست در ما بلوغ دیگر هم
آن همه عشق ومستی و شوراست
نیست جدالی در آن همی مشهود
زندگی کشف و دم به دم نوراست
کشف کن گنج مانده را در خود
تا بیابی تو راز " بودن " را
دل بکن از شکنج افسانه
یابی آنگه ، زگل شنودن را
چند روز بهار سرمستیم
وقت پیری ولیک ناشادیم
گشته عمربشر همین افسون
خرمنی نورو بلکه بر بادیم
متنعم و یا گدا ، هریک
گرد یک صحبتند در فرجام
درکفی مبهم و غبار آلود
هردو بینند ، خویشتن ناکام
منعم پیرو مستمند ، هریک
نقل یک قصه اند با تاخیر
دورافتاده ای زاصل خویش
درسرابی فتاده در زنجیر