پرده از چشم خویشتن بردار
بین جهان خود چه جلوه ای دارد
پشت پرده زخویش معذوری
خود ندانی چه بر تو می بارد
حُسنِ یوسف تورا بود دانی ،
جلوه گر همچو ماهِ کنعا نی؟
با خطایی زخود شوی معزول
چشم بگشا ، ببین به پیشانی
هست به کنه تو جلوه ای دیگر
زآن خجل بلکه ماه و خورشید است
کشف کن ، آن به خویشتن ، بینی ؛
جلوه گاهی ورای شک و تردیداست
زندگی ، زایشی دمادم نوست
ذهن ، مارا نموده مستاصل
داده ایم مازکف اساسِ خویش
سرخوشیم ، با نمودِ حداقل
زندگی چهره ای دگر دارد
صلح و آرامش است ویکرنگی
کشف کن آن به خویشتن ، آری
نیستی خوددرآن دگر جنگی
زندگی ، عشق ومستی وشوراست
فارغ ار هر هیاهوو جنجال
سرخوشی بلکه در سرشت ماست
کا شفی نو به نو ، نه قیل وقال
هست جهان دفتری که از غایت
به تو بحشد ، هزار جلوه ی تازه
کاشف لحظه های عریانی
راز دارِ جهان بی اندازه
فاجعه هرچه از نهانِ ماست
از خطایی که کِشته ایم در سر
خود بروب از ضمیرت این آشوب
بعداز آن بین ، عیان بود محشر
حافظه گشته مخزنِ تردید
سیم و زر را همان کند تحصیل
چالشی در غلاف آن پیداست
کودکی آن شده به ما تحمیل
خیره در خود شوی ، توانی دید
این هو ایی که در سرت جاری ست
ذهن ما منبعِ شِرو شور است
کارش از آن همه ولنگاری ست
ذهن ، آشفته می کند مارا
درفضایِ توهم و تردید
می شویم بلکه غافل از ادراک
چون از آنیم ، به پنجه ی تاکید
ذهن ، آرام اگر کنی در خویش
بعداز آن بنگری جهانی نو
صاف وبیغش شود نگاهت سبز
نیست خلل ، بعداز آن به فعل تو
دم به دم در ضمیر تو جوشد
فعلِ نابی ، ورای هر پندار
می شوی خود مکان وجدوعشق
بلکه هستی تو معدنِ اسرار
حیرت است در همین که می بینی
عشق تابد چونور از اجزا
از گل و گلبن و زهر شاخه
از جهان و ، ز جمله ی اشیا
زندگی جلوه ی بی آغازی ست
که ندارد به هیچ نسق پایان
می کنیم ما به فعلِ خود خاموش
این فضارا چو خرمنی تابان
زندگی نیست حکایتی مجهول
گِرِهِ جهل ما شده ولی مفقود
بِگُشا این گِرِه به دست خویش
واقف آیی ، زرازِ بود ونبود
حکیمانه و زیبا بود
موفق باشید