چشمش که میخندد
خود را به خاطر میاورم :
درویشی نان جو فرو برده در آب
پای نهری در گلستانه
سوژه ی سرود سهراب !!
یا
سرداری در قا.... ( گفته اند به تاریخ پا بگذاری قلمت را قلم میکنیم )
موری بودم که سیلاب شبنم
خانه ام را برد
از خاتم بوسه اش اما
سلیمان بادها شدم ( معاشران مرا به سادگی الثیای مجید ببخشند ، اساطیر گرسنه ، نان شعرهایم را بلعیده اند )
...
فقیری بودم
که کامم از خیال چشمه خشکیده بود
مربای تمشک لبانش را سر سفره ی ویارم گذاشتم و به این شعر رسیدم
که همتای اشک اوست
...
از آتشکده ی تنش ، فروغی بر میگیرم وبه جنگ قندیلها میروم
در گلویش پرنده ای ست
که نام کوچک مرا میداند
وقتی صدایم میکند ، یقه ام بوی رازقی می گیرد :
شب از موهایش مشتق میشود
آفتاب از دستهای اش
نامش .... ( به این باد خبرچین اعتمادی نیست )
نامش گلی ست که از خون سربازان بی وطن روییده ست
در لهجه ی لطیفش رودهای سرگردان به هم میرسند ..
و
بینی اش خرگوشی ست که بساتین سرود مرا بو میکشد
..
خانمم خالی دارد به رنگ خیال
شاید محبوب سلمان او را بشناسد
چرا که هر دو ، زمانی در کارگاه شاعرتراشی تقدیر ، طره های خیس گیسشان را بدست واژه ها داده اند .
[ کاش پژمان ازین رویای رنگی
با کلماتش فیلم میگرفت ... ]
خانمم خویشاوند همه ی خورشیدهاست
نگاهش میکنم
انگار راز مرا کسی در گوش توفان سروده است
انگار پیش از گلی ، هرگز گلی در این مرغزار مصیبت
سر به دامان نسیم نگذاشته است
صفای قدمش
دلیل سماع سبزه زاران است
و موهای وحشی اش که سماجت شب را باور نکردند
..
اگر این شعر را ادامه دهم
به استوای دستانش میرسم
که یخساران یأس را بخار میکند
در سینه ی چپش حکیمی ست حاذق
که هرشب پیش از خواب نبض تمنای مرا
میشمارد
به بوی تنش مانا شدم
که آغوشش جهان ناشناخته ی خوابهاست
اگر این شعر را ادامه دهم
سروهای مانکن روستا
از حسادت اندام خوشتراشش ، سر بر آستان تبر میگذارند
همینم بس
که من همان یکه سوار موعود خوابهای اویم
که از مشرق گریه هایش
طالع این آسمان بی شاعر شدم ...
دوستش دارم
و این آغاز دفتر جدیدی ست
به رنگ دریا
که شعر من و اشک او به هم میرسند
کرمانشاه ۲۸ مرداد ۹۹
دفتر چهاردهم مانا
سلام . خواستم حال همه را عوض کنم . تقدیم به تمام عزیزانی که یکی را دوست دارند و از دستش شراب زندگی می نوشند . و راستی یکی هست که تاریخ و افسانه را خوانده بود گوش یکی دیگر که تاریخ و افسانه را دیده بود میگرفت و میگفت : لطفا از روی کتاب بخوان !!! .. و فارغ از دروغهای مورخان و مفسران که قاتلان حقیقتند ، و فارغ از سیاست و جامعه و عدالت و انقلاب که زمان نازنین انسان را نفله کردند ، همه ی شاعران این سایت را _ خاصه آنها که عاشقترند _ به این سروده دعوت میکنم . سلامتی و شادی همه ی شما که دلیل فروغ آفتابید .
مانا
و
مانای من ؛
بی خیال خوش آمد و خوش نیامد قوم بنی اسراییل ، من دوست دارم تو را حضرت مانا صدا بزنم که پیامبری هستی از قوم شاعران و از نسل شرب مدام ...
انگار قرار بر این شده است که کودتاهای ایران در این تاریخ که پیش از این منفور بود و از امروز دوست داشتنی ، اتفاق بیفتند ، بیست و هشتم مرداد ماه ، این منفور دوست داشتنی تناقضی دارد که مانای شاعر از آن برای دیوانه تر شدن شعرش به غایت زیبایی سود جسته است ، می گویند بازی سوت داور ادامه دارد و مانا این گفتنی را اثبات می کند به تاریخی که پس از پایان شعر می نویسد و به دفتری که شروع می شود که از قضا آن شماره هم داستان دارد از سیزده عبور می کند و دفتر چهاردهم آغاز می شود ...
حالا ببینید شعری که حواشی اش این همه شعر است در متن چه بیدادی بر مخاطب بی نوا ی اش روا خواهد داشت ، بیدادی از آن دست که از آغاز ذهن مخاطب را در گوشه ای گرفتار کرده و ضربات نازنین اش را فرود می آورد و جالب آن که ذهن از این همه ضربه ی پی در پی یکی بیش از دیگری لذت می برد گویی که مازوخیستی قهار است ...
از دیدگاه من شعر یک حسن تعلیل بی اندازه بی کران است که تمام چراهای شاعر و مخاطب را جواب می گوید آن هم به شاعرانه ترین وجه ممکن ، تمام جمله های خبری که شاعر از خویش سخن می کند را پرسشی بخوانید و یک چرا به آن ها بیفزایید ، خواهید دید که علاوه بر بی شمار آرایه ی لفظی و معنوی هر جمله دلیلی شاعرانه و دلربا ست برای این همه شیفتگی مانای شاعر ...
راستی این شعر عاشقانه است ؟ آری هست
راستی این شعر اجتماعی است ؟ آری هست
راستی این شعر سیاسی است ؟ آری هست
راستی این شعر حماسی است ؟ آری هست
.
.
.
راستی این شعر زندگی است ؟ آری هست
آری شعری که زندگی ست باید هم تمام گوناگونی بالا را در خود داشته باشد چرا که درست عین ذهن مخاطب و شاعر است که هر آن می تواند به هزاران چیز مربوط به زندگی بیندیشد و جالب تر آن که شاعر هر گونه از این حالات مختلف را به طریقی مشخص و خاص به کار برده است ؛ وقتی می خواهد از سیاست بگوید قلم اش طعم طنز می گیرد و وقتی از حماسه می گوید قلم اش بوی تاریخ و ...
و این امر نشان می دهد که شاعر در ناخودآگاه خویش ابررایانه ای بسیار دقیق دارد که همه چیز را در سر جای خود می چیند ولی چون ناخودآگاه است بوی تصنعی از این چیده شدن نمی شنویم ، زیرا همان گونه آن ابررایانه در ناخودآگاه است طرز کار کردن اش نیز از دست شاعر خارج است و در حقیقت این شعر است که شاعر را می نویسد نه برعکس ...
حرف زیاد دادم و دارد این شهر لعنتی اما مجال من کم و زیبایی های شعر ناتمام و از روی همین است که در چارخطی که نوشتم از شاخه ای به برگی و از برگی به میوه ای ، پس همین جا سخن کوتاه می کنم و به نظاره ی نظرات نازنین دوستان می نشینم ...