هنوز دیری از باران نگذشته ...
میخواستم برای تنهاییت شعری بسرایم
با بوی گندمزار
برای گرسنگی ات بوسه ای باشم با طعم نارگیل
برای خستگی ات نوازشی از جنس لاله و
برای تشنگی ات جرعه ای تازه تر از شعر مانا !!
میخواستم مردی باشم به قد تمنای تو
که هر سحرگاه گلوی تو را ببوسد و به کارزار تقدیر برود
مردی توامان در کوچه و در بستر
_شاعرانه شوهری از تبار باران _
که پیشانی ترا پیش از طلوع حادثه تقدیس کند :
- فاجعه ای که نامش زندگی بود -
مرا به یاد آر هنوز میتوان از ترکیب آهن و احساس
به سینه ی تو نقب زد .
و به دامنت که ایمنگاه خواب و خستگی ست
حالا هرگل زنبق را که بو کنی ، شرح حال مرا به پروانه خواهد گفت .
تو نیستی و آب هم انگار با خاک تبانی میکند !!
درب خانه ی دلم را گل میگیرم و از فرط بیهودگی
شعری برای قاتلان قصیده میسرایم ............
گمان میکردم اگر هزار سال بر این زخم دیرینه سال بگذرد
پیری از حوالی هامون ، دست مرا در دست زنی خواهد گذاشت
که تنش تنور تمناست :
رمیده غزالی کز غزلش باردار کنم
آه
اگر میدانستم چه رازی در ساقه ی گز نهانست ،
هرگز به کارزار این پیر هزار حیله نمیرفتم .
خبر به کس مرسان : وقتی تو نبودی ،
زخم پهلوی من نیز تازه تر شد !!
( حالا هی سرت را به شاهنامه نکوب :
آب دیگر از سر ضحاک گذشته است )
تو نیستی و گمان میکنم قرارست تا همیشه
درین سیاهچال غریب بمانم
دیگر حدیث هرروزه ی منیژه هم به گوشم تکراری ست
عصای این شعر را به زمین میکوبم و
پابرهنه از شط دوشقه ی تقدیر میگذرم
میگویم شاید بتوانم تهمت سودابه را از دامان سیاوش پاک کنم
اما عجیب ست که این چخماخ
در هیمه ی خیس کاووس نمیگیرد
وقتی تو نیستی یعنی حتا خورشید که برمیآید
اهانتی ست از سر کین و ماه دشنام رکیکی ست
کز دهان آلوده ی آسمان میشنوم ...
اما هنوز امیدی هست:
میگویند فرانک از آبتین پسری زاییده
که پیراهن جمشید برازنده ی قامت اوست
ما هم بنشینیم و لبی تر کنیم به باد باران
گناهمان هم گردن گندم !!
به گمانمان ، آخر این حوض و این حوری
از اول هم نصیب ما نبود
اگر پیشانی تو ارثیه ی لبهای من بود ؛
برای این قصه ی غریب دست به دامن آیه و آسمان نمیشدیم .
انگار همین دیروز بود که از زبان برگ بی جانی شنیدم :
" ما تمام این بیگاهان ،
مویه سرایان مزار باد بوده ایم !! "
هنوز دیری از باران نگذشته :
مرا بیاد آر .......
25دی ماه 1394کرمانشاه از دفتر نهم مانا
من نمیدانم شاعران و کاربران نازنین چقدر به الهام و اشراق و خلسه ها و عوالم غیب معتقدند؟ مانا بیست و یکسال برای یافتن معشوقه ی خوابهایش جستجو کرد و این شعر یکی از چراغهای راهنمایش بود که در ثلث سوم این مدت فرا راهم روشن شد . این شعر را از تمام نوشته هایم بیشتر دوست دارم . بحدی که هیچوقت نتوانستم دکلمه اش کنم چرا که بلافاصله بغض راه نفسم را میبست . پای این شعر دریایی از اشک من و دلبرکان غمگین شعر ماناست و برکه ای که زن موعود این مزامیر در آن تعمید خواهد شد . اینها را نوشتم که سلمان و محبوبش بدانند دست خالی ام از خست نیست ، بلکه این تمام توش و توانم بود که تقدیم احساسشان میکنم که آسمانی ست رفیع .... با عشق و با احترام و اشتیاق برای خورشید چشمان محبوب و سیاره ی سرود سلمان
شعر زیبا و باارزشتان منِ شاهنامهدوست رو برانگیخت تا مطلبی رو از کتاب خانواده در شاهنامه، که کتاب مستخرج از پایاننامهی کارشناس ارشد اینجانب است، در صفحهی پربارتان به یادگار بگذارم. امید که مورد پسند آید و بار آموزندگی برای دوستداران شاهنامه و فرهنگ اصیل ایران زمین داشته باشد:
ترسهای فرانک:
✏️یکی از مباحث مطرح شده در کتاب خانواده در شاهنامه، مربوط به بررسی انواع ترس های خانوادگی، در شاهنامه ی فردوسی است.
✏️یکی از انواع ترس های خانوادگی در شاهنامه ی فردوسی، ترس از دست فرزند است و والدینی چند، گرفتار این نوع ترس؛ _که از شایعترین ترس های خانوادگی شاهنامه است،_ گردیدهاند؛ از جمله فرانک مادر فریدون:
✏️ضحاک از موبدان شنیده بود:
سرانجام فریدون نامی او را خواهد کشت؛
همان فریدونی که گاوی به نام برمایه، در حکم دایهی او خواهد بود؛ پس به جستجوی او برآمد و در جهان، آشکار و نهان، او را جست؛ این در حالی بود که هنوز فریدون از مادر متولّد نشده بود؛ تا این که:
\\\"خجسته فریدون ز مادر بزاد.\\\"
از دیگر سوی، گاو برمایه؛ _همان گاو که: \\\"ز گاوان ورا بـــرترین پایه بود، ز مادر جدا شد._
در همین گیر و دار، دژخیمان اژدهاک، آبتین، پدر فریدون را کشتند؛ تا مغز سرش را به مارهای بیوراسب بخورانند.
فرانک همسر آبتین، از ترس آن که مبادا فرزندش فریدون نیز به سرنوشت شوهر دچار گردد، او را از همان اوان شیرخوارگی، از دیدهها پنهان کرده، به مرغزاری برد که زیستگاه گاو برمایه بود؛ تا فرزندش در مکانی امن، از پستان گاوی طاوس رنگ، رشد و نمو نماید.
فرانک از نگهبان مرغزار خواست تا کودکش را برای مدّتی نگهداری نماید و او را از شیر گاو برمایه پرورش دهد.
عشق تؤام با ترس و هراس مادرانه، همواره فرانک را از برملا گشتن مخفیگاه فرزندش در بیــم و هراس میگذاشت.
پس از گذشت سه سال، جستجوی ضحاک در پی فریدون و گاو برمایه، همچنان ادامه داشت.
فرانک که همواره به فکر جان فریدون بود و ترس از دست دادن او، وجودش را میآزرد، از نهایت عشق به فرزند، ترسید که مبادا سرانجام مخفیگاه فرزندش برملا گردیده؛ بلایی جان او را تهدید بنماید؛ بنابر این، برای نجات جان فرزند، سراسیمه به مرغزار شتافت و فرزند را از آن جا برداشت.
با خود گفت: \\\"بهتر است جان شیرین و پارهی پیکرم را به البرزکوه ببرم؛ تا از چنگ دشمنان محفوظ باشد و هیچ کس را بـر او دسترس نباشد.\\\"
چــون فرانک به البرز کوه برآمد، متوجّه شد که در آن جـا مردی پارسا به دور از ازدحـام خـلق روزگار میگذراند. فرزند را به آن مرد پرهیزگار سپرد و از او خواهش کرد پدروار مراقبش باشد تا به دور از زحمت ضحاک، رشد و نمو یابد. آن مرد خدا پرست پذیرفت.
ترس فرانک بی مورد نبود؛ زیرا، از اتّفاق روزگار، پس از آن که فرزندش را به البرزکوه برد، در مورد گاو برمایه و مرغزار خبرهایی به گوش ضحاک رسید. ضحاک به مرغزار آمد و گاو برمایه را کشت؛ اما، هرچه گشت، نشانی از فریدون نیافت.
فریدون در دامن کوه و در پناه مرد پارسا بالید و بزرگ شد و سرانجام از کوه به دشت آمد و از مادر جویای اصل و نسب خویش گردید.
فرانک لحظه لحظهی گذشتهی او را برایش گزارش داد.
فریدون چون سخنان مادر را شنید، مغزش از ستمهای ضحاک به جوش آمد و برآن شد تا به پیکـار با او برخیزد و او را به سزای ستمگری هایش برساند.
فرانک که پیوسته از سرنوشت فرزند بیمناک بود، از این تصمیم فریدون، هراسش افزون گشت. با دلنگرانی تمام، کوشید تا او را از این عزمی که جزم کرده، بازدارد؛ _زیرا، ضحاک جادوپرست، جهانداری بود، با تاج و گاه، و چون اراده مینمود، از هر کشوری، صد هزار سرباز کمربسته، سربستهی فرمان او بودند._؛ بنابراین، زبان به اندرز فرزند گشود و از او خواست تا معقولانه بیندیشد و جهان را به چشم جوانی ننگرد.
فریدون که راهی جز نبرد با ضحاک نمیدید، از مادر طلب نیـایش نمـود و قدم در راه کارزار بگذاشت و فرانک، چارهای جز سپردن فرزند به دادار جهان آفرین و نیایش به درگاه جهان کردگار نیافت.
✏ منبع:✏️
کتاب خانواده در شاهنامه ی فردوسی، زهرا حکیمی بافقی، اصفهان: بهچاپ، 1391.
شاهنامهخوانی در شعرهایم نیز تاثیر داشته؛ برشی از یکی از مثنویهایم نیز تقدیمتان:
...
بانوی وجودِ من، کوهِ گلِ رویا را
جویا شده از دستی، رستم صفت و، برنا
فریادِ دلِ بانو، در کوهِ صفای عشق
پیچیده دمادم با، صد شور و نوای عشق
در کوه، فرانک را، چون مادرِ خود بینم
رویای فراخی را، همبسترِ خود بینم
مانندِ فریدون که، ایمن شده از ضحّاک
ایمن بشوم وقتی، با دل بروم زین خاک
زهرا حکیمی بافقی، کتاب ترنّم احساس