شب آرامی بود
وچراغی روش
کلبه ای را از دور نشانم می داد
رهسپار بودم
به آرامی موجی خاموش
تو شه ای پر ز افکار. مشوش
بر دوش
به گمانم آن شب
انتظار ملاقات کسی را داشتم
سر راهم
شبانی دیدم
گوسفند انش را
مژده فصل چرا می داد
مردی را دیدم
يک ريز در گوشم
یاسین می خواند
آیه هایی که هم صوت باران بودند
گاه بشارت می دادند
گاه نگاهش
همه استخوان های تنم می لرزید
و چراغی روشن
جاده ای را از دور نشانم می داد
جاده ای سبز
چمنزار ی وسیعی
که صدای ساز از چمن هایش به گوش می آمد
و کسی روی دیوار باغ ش نوشته بود
ایستگاه صلواتی نداریم اینجا
و کسی پای برهنه
سبد گیلاس را به طواف خانه کلبه می برد
و جوانی ديدم
خیره به دروازه شهر
پی پنجه ی آفتاب می گشت
پی شادی
پی عشقی دیگر
من ز تردید. غریبی عرق حیرت بودم
عرق پژواک صدای بادبانی
که مرا سمت اذان مغرب می برد
عرق احساس پریدن در باد
و چراغی روشن
افقی را از دور نشانم می داد
که خدا با لبخندش
کائنات را به چرخش در میاورد
و نگاهش متبرک می کرد
همه سلول ها را
و جلال عیسی روی دوش ابر ها پیدا بود
و عصای موسی
طی قانونی مصور
به شفاخانه نابینایان
عطا شده بود
و عبای محمد
جان پناه ی همه گل ها
در فصل یخبندان بود
با تشکر
دانیال فریادی
لطفا این شعر نقد و بررسی شود
ضمنا اگر ممکن است همچنین نقد عرفانی شود
همه
سلول ها را
سلام عالی و ارزشمند
عید غدیر برشما شاعر اندیشمندمبارک