طفلکی پرنده ای که کنج این قفس نشسته
ز جفای زورگویان دل نازکش شکسته
تو قفس زندونی کردن تن خسته و نحیفش
غافل از اینکه وجودش پر از شوق رهایش
به سرش شور رهایی ، عشق پرواز دیدند
برای کشتن رویاش ، پرو بالش رو بریدند
حالا اون موند و یه دنیا حسرت و درد جدایی
حسرت عمری پریدن ، حسرت عمری رهایی
دیگه سالها گذشته آرزوهاش همه مردند
دیگه کم کم تو وجودش شوق پرواز رو ندیدند
حالا اون راضی به آب و دونی که بهش میدادن
توی اون دلش نشونی نبود از میل پریدن !
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.