يکشنبه ۲ دی
سربازی شعری از محمد شمس باروق
از دفتر ره عشق نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۱۱ تير ۱۳۹۹ ۱۱:۲۰ شماره ثبت ۸۷۲۲۸
بازدید : ۳۹۹ | نظرات : ۸
|
آخرین اشعار ناب محمد شمس باروق
|
وقتی به سربازی رفتم
مادرم زنده بود
موقع خروج از منزل
مادرم کاسه ای اشک ریخت
گفتند پشت سر سرباز گریه نکن
گفت اولین باره
پسرم را راهی غربت می کنم
آن موقع مادرم نمی دانست
که این لباس سربازی
لباس غربت فرزندش خواهد بود
اولین روز سربازی
با سکه های خورد دو هزاری
به مادرم زنگ زدم
خیلی خوشحال شد
الان بعد 28 سال
مادرم را از دست داده ام
ومن هنوز از سربازی برنگشته ام
الان دوست دارم
باز با سکه های دوهزاری
به خنده های کودکیم زنگ بزنم
به خنده های که از صورتم
فرار کرده اند
می خواهم به خاطرات کوچ کرده ام زنگ بزنم
که برگردند
می خواهم به کلبه گلی باغ زنگ بزنم
که برایم گردو نگه دارد
می خواهم به صمد زنگ بزنم
که سربازی نرود
می خواهم به مادرم زنگ بزنم
نمیرد تا برگردم
آخه من می خواهم از سربازی برگردم
ولی بی تو
دلی برای برگشت ندارم
ای بابا, ولش کن
تلفن که به آن روزها وصل نمی شود
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
لباس مقدس سربازی زیبنده شماست
روح مادر عزیزتان شاد