يکشنبه ۱۶ دی
دل کندن شعری از بهنام مشایخی
از دفتر شعرناب نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹ ۰۰:۰۰ شماره ثبت ۸۶۳۹۹
بازدید : ۵۲۲ | نظرات : ۱۳
|
آخرین اشعار ناب بهنام مشایخی
|
یادم میاد بچه که بودم یه نهال کوچیک سبز وسط بیابون نزدیک خونمون بود... عجیب سبز... زمستونا تنهای تنها بود،بهار که میشد شکوفه میداد ولی به بار نمیشست ،پاییز که میشد دلش رو غم میگرفت اما جای ریشه ش امن بود ،وسط دل بیابون!!! انقدر جاش امن بود که دوباره توی بهار سرشار از عشق میشد و پر از شکوفه.... انقدر درخت ناز کرد و بیابون ناز کشید تا درخت کوچولو یه زردالو داد اونم چه زردالویی.... میدونی که ما آدما چه جونورایی هستیم!!! هرچی که دوس داریم یا میم مالکیت میدیم بهش،یا به زور تصاحبش میکنیم خوب درخت رو من نمیتونستم میم مالکیت بهش بدم،چون نمیفهمید!!!! مجبور شدم تصاحب کنم، یه روز توی تابستون غافل از اینکه وقت جابجایی درختا تابستون نیست یه دونه بیل برداشتم و رفتم سمت درخت... درخت را از ریشه در آوردم و بردم نزدیک خونمون کاشتم و صبر کردم تا سرحال بشه درخت کوچولو خیلی تلاش کرد برگاش پژمرده شد دوباره سرحال شد دوباره پژمرده شد و پژمرده شد و پژمرده شد و مرد... حالا از اون سالها خیلی گذشته و من موندمو حسرت داشتن یه درخت زردآلوی سرحال که هیچ وقت نداشتم.... بگذریم تازه فهمیدم مهم نیست کجایی و یا با کی هستی مهم اینه که حال دلت خوش باشه حتی اگه وسط کویر و بیابون باشی از اون سالها خیلی گذشته... عاشق بیابون شدم یکی از ریشه کندم هرکی از من پرسید چرا خسته ای مگه کوه کندی؟ میگم کوه نکندم، دل کندم.... و اونم مثل من که نفهمیدم تا بهش رسیدم... نمیفهمه مسخره میکنه میخنده و میره...
|
نقدها و نظرات
|
فدای برادرم | |
|
سلامت باشی برادر | |
|
دلتون شاد و سرتون سلامت | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.