در روزگاری از روز های کهن
بود پیرمردی بی پیراهن
بود تهیدست ولی خردمند
در شبی تاریک ، کنار راه اهن
بود مردکی فروغ مند
سر و پایش گرفته از زر پر پهن
مرد بود غنی ولی خودپسند
ظاهر خوب داشت ولی بی دهن
کنار پیرمرد در امد
ایست کرد کنار گاو اهن
گفت با لحنی تمسخر به پیرمرد
« چه میکنی ای بی چاره ی بی پیراهن ؟ »
پیرمرد خندید و زبان گشود
« میکنم کار برای شما بد دهن »
مرد خشمگین شد و فریاد سر داد
« ای پیرمرد به دلم خنجر نزن
میدهم تمام ثروتم را به تو
ولی تو بکن پوزش از من »
پیرمرد خوشحال و خندان گفت
« اگر تو بدهی پول به من ، میکنم خواهش »
پیرمرد بلند گفت : « طلب بخشش دارم »
مرد تمام ثروتش را بخشید
حال دگر پیرمرد شد فروغ مند
و مرد خودبین شد بی پیراهن
مرد طاقت نداشت و به سوی پیرمرد رفت
و گفت « ای پیرمرد بازگردان پول من را »
پیرمرد گفت « اویزه ی گوشت کن ای خودپسند
دنیا گرد است و کوچک
گر کنی نیکی و گر بدی
باز میگردد اعمال کارت به تو
تو کردی بدی به نیازمند
و خودت دیدی جواب کارت
حال تو فقیر و من بی نیاز »
همه ی کار ها باز میگردد پانی
خوبه که دغدغهمند مینویسی...
معلومه خیلی هم قالب نیماییرو دوست داری... یکم در موردش سرچ کن!...
موفق باشی دختر خوب