شبیه پیرزنی که ایستاده
مرگ را به سقوط خود می کشاند
تنها درتخت خواب خود
چشم های خیابان را فراتر از اندوه خود می دانست
ای خوان آوازخوانده ی سایه های بی رقص
پیرزن شکل بازی جنون من بود
وگیاهان در سایه یک گورکن
مرگ را به سخره می گرفتند
شبیه بامداد در گور من فریاد بزن
ابدیت را با سیگار خود روشن کن
پس این تشویش دوباره در پی انزوای چرخشم
خواه وناخواه برگها ،بوسه ی فصل من خواهند بود
دیرباز آفتاب را
روزی به دگر گونی فصل ها خواهم برد
وچین طاقت فرسای زمین را
پر از پا نشانِ خش خش برگها خواهم کرد
من از ایواره لل غریب به زبان کودکی که
هرگز احساس شیر مادر را
بازتاب شفق خود نمی کرد
میان خاکسترهای سپیده
روشنی آب را به مرداب ها پیوند دادم
از ایواره لل به آرامش نرسیده
طغیان خورشید را لای درز پنجره ها
بر پیشانی هراس خود مالیدم
چشم هایم کشتزار پرندگان بود
لابه لای شاخه هایی که بیداری مرا
درعمر سنگ ها فرسوده می کرد
من از التهاب امید
مرگ را در گور خود آتش زدم
گور من بوسه ی فصل ابدیت بود
گور من ایواره ی آویزان شده در گودالی عمیق
رویای نور را
در اضطراب غریبه ها حیرت زده می کرد
از ماتم شاخه ها
به سمت سرزمین های یورش رفته
در ایواره ی مرگ خواهم رفت
ایواره ی من
یورش زمستان در بوسه ی آخر بادبود
ایواره ی من ...........
بااحترام محمدرضا آزادبخت
درود برشما جناب آزادبخت عزیز
بسیارزیباست
آفرین