گاهی وسعت تنهایی های یک مرد به قدری زیاد میشود
که خودش را در حاله ی خاکستری دود سیگارش گم میکند
مرد است دیگر...گریه نمیکند که...آه میکشد
آه میکشد و قدم میزند دود میکند حرفهای نگفته اش را
در هوای مسموم روزگارش...
وتو چه خوش خیال تکیه داده ای به این
دیوار کلنگی که هرآن منتظر فروپاشیست...
من این روزها سوگوارم...
سپیدهایم سیاه پوشیده اند، نمی بینی؟
من در آستانه سی سالگی
هنوز خودم را جستوجو میکنم...
جامانده ام درخاطرات کودکی های نکرده ام
به چشمان سیاهم که بنگری
حس میکنی اینهمه آشوب را...
چه آتشی شعله میکشد در سردی واژه هایم
من سالهاست هیزم بیار جهنم روزهای سوخته ام
آهای غریبه تو هم اگر راه گم کرده ای
بیا و خودت را گرم کن...
ولی نسوز، اگر سوختی هم بساز
من که نتوانستم...سوختم
ولی نشد که بسازم
حالا جوانی ام به خاک سیاه نشست...
چقدر دلم برای خودم تنگ میشود
اگر پیدایش کنم تنگ در آغوشش خواهم کشید
خوب میدانم چقدر خسته است این روزها...
چقدر تلخ بود
نمی توان دلنوشته تان را پست مدرن تلقّی داشت چون پایان بندیِ آن ، امیدی سوسو می زند در دلِ فانوسیِ نوشته.
سلامت باشید و دلشاد هر روز در نوشدنِ هستی