بوده انسان در بهشت جاودان
آن خدایش گفت این طعام گندم بود مخور
گربخوری آن تورا من می فرستم آن جهان بد فریب
دادشیطان لعین بر آن فریب و هم غریب
کرد سر پیچی از دانای کرات جهان آفرین
گفت میخورم هرچه باداباد می روم روی زمین
رب عالم خشم کردو فرستادش جهان ناتوان
مدتی بسیار در بالای کوه صفاو مروه ماند
هم چنین آدم و حوا و همسرش در آن زمان
مدت چند قرن ماندند رو زمین آنها بینوا بی خانمان
ننه حوا ناز میکرد بهر آن بابا حوا آن زمان
مدت بسیار بگریست از دنیای بی حیا بد زمان
تا که روزی خداوند کریم حوریه ای فرستاد بهر او
ننه حوا دید خورشیدی دمیده بر زمین از آسمان
وی از حوریه پرسیدتوکه هستی و کیستی ناگهان؟
حوریه گفت من همسر بابا حوا فرستاده خدای مهربان
تا که او بشنید سخن ناگواری هم چنان
زود همچو مرغ پرواز کرد روی هوا در آسمان
تا که آمدنزد آن بابای خوب مهربان
گفت ای همسر فدایت می شوم قربان تو
درد اگر داری دوایت می شوم بازهم فدایت می شوم
بابا از خود دلشاد گشت گفت خدای مهربان
دست بالا برد پیش همسرش ای ماه رو
گفت ای همسر دلم را شاد کن آباد کن
حوریه گفت گر تو خوای همسرت باشم قسم را یاد کن
گو به ولاهه و تلاهه شوم من همسرت ودر برت
چون غلام حلقه بر گوش می مانم برت
بعد از آن هم مطلبی باشد دگر اندر جگر
گفت آن مطلب چه باشد جان من
گفت اگر حوریه گردد همسرت مانی اندر پیش من یا آن دگر
گفت چه گویم من قسم خوردم به ذات حق
گفت پس من می روم خانه بیا اندر برم
بابا از خودش بی خود همچو باد دوید
بعد چند وقت به خانه اش رسید
دیدی آفتابی بر سر مشرق در منزل است
گفت ای مهرو که باشی و کی اندر جهان
حوریه گفت نادان بوم من همسرت
بابا همچنان بر خود بلرزید بیم ناک
برسرش افکند یک خروار خاک
گفت ای مه رو ندارم چاره ای جز بدبختی وهم بیچرگی