پیرمردی بود بسیار غنی با اعتبار
داشت فرزندان خیلی بی شمار
آنقدر نازش کشیدن گرفتن در کنار
بود این حیله از فرزندان نابکار
از پرش شد پرپرو وا مانده در حال فکار
پیرمرد در پیش خود گفت تا من زنده ام
می دهم این ثروت را به آنها بی شمار
ثروت خود را بداد و ماند در خانشان
بعد چندی رانده شد از خانه این فرد بیمار
هیچ فرزندی نیامد در کنار
پیش خود گفت من چرا گشتم دچار
نقشه ای از خود کشید و باز گفت
داد پیغامی به فرزندان دوباره باز گفت
سکه های زر گذاشتم در حصار
باشد آن روزی آن آید بکار
وقتی که محزون گشتم ناتوان
جای آنها را دهم بر جمع نشان
چون طمع کردن فرزندان آن
گفتنش بابا فدایت می شویم
هریکی ماهم عصایت می شویم
پیرمرد آن عصای ناداده را گرفت
شادی بسیار بنمود با غرور
پیرمرد داشت کلبه ای در کنار زاینده رود
گونی پر کرد از استخوانهای فرسوده ای
روی آن بنوشت این منظومه ای
تازمانی دیگیری نکند این گونه ای
این بود نتیجه ی احسان خوب
هرچه بود گفتم و هرچه هم نبود
تا شود درسی برای عنکبوت
استخوان را کرد پنهانی زجود
گفت بعد از دیگران مثالی هرچه بود
استخوان را در زمینی کرد فرو
روی آن بنوشت اندک نامه ای
هرکسی که ثروتش را قبل مرگ خود بداد
می کنم این استخوانها را حوالش با درود
گفت فرزندان من بسکه خوش رفتاری کردید بهر من
استخوانهاد باد بر هرجای شما ها فرود
خوانندگان محترم اگر کلمه ای جابجا شده است از طرف حقیر می توانید جمله ها را صحیح بفرمایید
سپاس گذارم