من بازهم عاشقات میشدم!
این روزها که با تزریقِ اجباریِ عقـل به بدنم
شب میشوند و
خودم از خودم شکست میخورد و
نمیتواند مچِ خودم را بخواباند
این روزها که غبارِ کلنجارهایم با خودم به زمین مینشیند
یک زنِ زیبای شاعرزا را میبینم
که چهرهاش آنچنان که ماهِ شبِ چارده، میدرخشد
که بالای تَـنِ لهیدهام با لَوَندی میایستد و
روی تابلوی در دستش با خطی سرخ از رژ نوشته:
«راه فراری نبود! حتی اگر قبلترها، حتی اگر بعدترها»
و اینبار
با عقل
میفهمم که باز هم عاشقت میشدم
حتی اگر آن قبلترها میزیستیم و
تو با لباسهای بلندِ گشاد گشادِ پوشیدهٔ گلگلی همیشه در خانه میبودی و
لبِ حوض پارچِ مِسیِ آب را پر میکردی و
برخلافِ حالا همیشه جوابهات به پدرت «باشه آقاجون» میبود
و حتی اگر آن سنتهای فراموش شده اجازه نمیدادند ابروهات
کمانِ کشیدهٔ تیز باشند و
موهات کمندِ سیاهِ صاف
من
آن روز هم عاشقت میشدم
و میآمدم و میجنگیدم و روی کول
میبردمت تا بانوی خانهٔ حوضدارِ خودم میبودی و نـَنهی بچههام!
برای اهل خانه غذا بار میذاشتی
قربانت میرفتم
راه میرفتی
برات شعر میگفتم
نگاه میکردی
برات شعر میشدم
و زمینها و زمانها را به پات میریختم و
ناخنهای رنگیِ پات را سرمه چشم میکردم
من
حتی اگر بعدترها میبودیم و
معلوم نبود از کجاییم و به کجا خواهیم رفت و چه میخواهیم
بازهم عاشقات میشدم!
ولی
نمیدانم چرا همیشه
زمانِ حال ستمگرترین زمان است
روزگاری در زمانِ حال عاشقات بودهام
زمینها و زمانها را هم اگر نریختم به پات
خودم را که ریخته بودم
اما نشد
زمان حال مزخرفترینِ زمانهاست
چه بشود
که این حال بگذرد و
قسمتهای خوبِ زمانِ بعدترها
شروع.
نوید خوشنام یکشنبه 19 اردیبهشتِ 95
وصف حال آدمی که با خودش درگیر است؟