پرسه میزنم در خیالات
خود را
به جرعهای شعر -جرعهای مرگ-
میهمان میکنم
در انبوهِ دردِ حفرههایی
که پر باید میبودند و نیستند
خودم را به جامی شعر دعوت میکنم
و چشـمهایم
گاه تار میشوند از اشک
تار مینوازند با اشک
مینویسم
عاشقانه مینویسم و
نوشتههام شعر نیستند
شورش قلبماند
که شبانه هجوم میآورند به نبضِ عواطفم
همیشه از تو نوشتهام
مـن
از تـو ننوشتن را نیاموختهام!
که میانِ عاشـقانههای ما دردی نهفته است
که ما را به خموشماندن و
از چیزی دم نزدن وا میدارد
از چشمهات مینویسم
و تسبیح گرفته ام
به ذکری که پدر یادم داد
"بدبختترینِ آدمها شـاعرانند"
میگفت:
هرشب قلم تا پرتگاهِ مرگ میکشاندشان و
صبح نشده با دردِ همیشگیشان برمیگردند!
نفس برنمیآید این اواخر
از این لبخندهای مصنوعی
آن جنینی که دیروز در من مرده است
گاهی سر از گرد و خاک ذهنم بیرون میآورد
و خَـنج میکشد به زخمهایی که جایشان
این روزها برای فرار
بتها و لذتها و شیرینیهای ابلهانهای کاشتهام و من
از تو مینویسم!
من
از تو ننوشتن را نیاموختهام
و تو
نیستی
نیستی و حرفی نمیماند برای نوشتن جز افسوس
و افسوس
صندلیِ ایستگاهِ افسردگیست
که باید در آن منتظر بنشینم
تا قطار از راه برسد
و پیش از طلوع خورشید
من را
ببـرد به آنجا
که افسردگان را دفن میکنند
نوید خوشنام جمعه 17 دی 95