من
از آن آدمهایی هستم
که دوست دارند کنارِ آدمهایی که نمیخواهند
زود به رختِ خواب بروند
تا بوقِ سگ در کافه بمانند و سالاد سزار بخورند
آنها که در دلِ شب
نور لازم دارند و صورتشان در آن تاریکیِ عمیق پیداست
من از آن آدمها هستم
که هميشه در ناگهانیترين لحظه
عزيزترين دارايیمان از دست میرود
از آن آدمها که درست در آخرین لحظه
يادمان میافتد
چقدر «دوستت دارم»هامان را نگفتهايم
«از اينكه دارَمت شادترينم»هامان را نگفتهايم
از همانها که هميشه دير يادمان میافتد
برای آنچه كه داريم با خوشحالی شكر بگوييم
هميـشه برای مـا دير میشود
مـا همیشه در فردا زندگی میکنیم
و بعد
تمامِ اندوهمان از حرفهايیست كه نزدهايم
برای ما
حرفهایی هستند برای نزدن
که از نزدنشان همیشه پشیمانیم
خدا کند یک اتفاقِ خوب
بیافتد وسطِ زندگیمان
همینجـا
وسطِ بیحوصلگیهای روزانه
وسطِ نگرانیهای شبانه
وسطِ زخـمهای دلمان.
آنجا
که زندگی را هیچوقت زندگی نکردهایم
یک اتفاقِ خوب بیافتد.
آنقدر خوب
که خاطراتِ سـالها
جنگیدن و خواستن و نرسیدن و نشدن
از یادمان برود
یک اتفاق خوب
همین حالا، همین ساعت، همین لحظه
از پشتِ کوههای صبرمان طلوع کند
طلوعی که غروبش
غروب همهٔ غصههامان باشد
نوید خوشنام سه شنبه 2 خرداد 96
همین حالا، همین ساعت، همین لحظه
از پشتِ کوههای صبرمان طلوع کند
طلوعی که غروبش
غروب همهٔ غصههامان باشد
درود برشما
زیبا بود