درد در خـانوادهٔ مـا واژهٔ غریبی نیست
مثلِ خاله که بعد از رفتنِ مادربزرگ
دیگر حرف نزد
مثلِ پدر که بعد از کشته شدنِ برادرش
نمـازهای قضا شدهاش را درد دار میخواند
یا من
که بعد از ندیدنت
شـبها سنگفرشهای ولیعـصر را
بی آنکه بلنـدبلنـد شعر برات بخوانم و ریز ریز نگات کنم شمردم
این درد
چیزهای زیادی را در خانوادهٔ ما تغییر داد
مثلا مادرم که با آشپزخانهاش پچ پچ میکرد
و در قنوتِ نمازهاش گریه را صدا میکرد
و لبخـند دار میآمد و میخواست
تار و پودِ لبهام را
با خنده هاش و نصیحت هاش جابهجا کند
مثلا من
که شانهی حرفهای نگفتهام
خم تر شدهاند زیرِ بارِ سکوت
و بغضهای نهفتهام لرزاناند و میلرزانند
دلِ مدادهام را.
این درد
جـانهای زیادی از خانوادهٔ ما گرفت
مثلا پدربزرگ
که با چشمانِ باز به دیدارِ خـدا رفت
و تا آخرین لحظات مادربزرگ را فراموش نکرد
و دستهاش را سفت گرفته بود
میانِ دستهای زمخت و چروکیدهاش
کسی نمیداند چرا
آن لحظهٔ آخر
همان لحظه که لحظه ی بعدش او اینجا نبـود
چرا دقیقا همان لحظهٔ آخـر
اسمِ مادربزرگ را اشتباهی
یک اسمِ دیگر صدا کرد
و رفت؛
مثلا من
نه
مگر عشـقِ تو
با مـرگ میمیرد؟
نوید خوشنام چهارشنبه 24 آذر 95