♥ بغض:
یادِ تو
دردی است
مچاله!
میان قفسهٔ سینهام
لبریز از یک تنهایی مظطر!
و تمام روز
بی تو
کارِ من است
شانه کردنِ
موهای سیاهِ تنهایی،
و لاک زدنِ
ناخن های کبودش
شاید فراموشم شود
این تنهایی پر اضطراب را
و دوستت دارم هایی پر از افسوس
که از چشم هایم سرازیرند
در فراقت...
♥ حق با چشمان توست:
حق با چشمهای توست
و لبهای گس ات
و نگاهت که مزین است به غم
حق با چشمهای توست
تو با آن مربای لبخندت
و شکوه زیبای تخت جمشیدی ات
در غربتی تلخ
در آغوش مادر
حق با چشم های توست
اما در این شهر سیمانی
رویا، وهم و خیال
به کار نمی آید
زیر برف یادت،
تنی را گرم نمی کند
و دستان مهربانت
چتری خوب برای روزهای بارانی نیست
حق با چشم های توست
اما اینجا حق تقدم با چشم و ابرو نیست
اختیار و انتخاب بر باد شد
و از گلویمان
جز اندوه نمیبارد
حق با چشم های توست
اما اکنون
در این زمستانِ لال
حرفی
حقی
چاره ای نمی ماند.
♥ خلق جهان:
- اشارتی است بر خلق و خالق جهان
این صدا چیست
در دل کوه
ای گل سرخ؟
شاید نغمه ی چوپانی
در تنهایی…
شایدم تن زخمی ز تیر
آهویی است
در دل دشت
که به خیال بره ی گشنه اش
می میرد…
شاید نغمه رودی است
که ره می پوید
یا که شاید
سوز دل ریش ریش
عاشقی شبگرد است
که شباهنگام
دل دریا زده اش را
به کوه بنهاد
*
ناگهان قطره ای شبنم
از چشم گل سرخ
چکید
سراپا لرزید
و به شرم
که سرخ نمود گونه هایش را
گفت:
همه این نغمه و خاطره و خواهش و نجوا
در دل این صحرا
که تو می گویی،
نقش کلک خیال انگیز «او» است
او که خالق کل است
و گل است
و همه خلق جهان
شعری می ماند
که شبی گفت
و پراکند در این صحرا
اینجا
آنجا و همه جا.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)