چهارشنبه ۵ دی
مهر مهوش ۳ شعری از طوبی آهنگران
از دفتر شعرناب نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ جمعه ۸ فروردين ۱۳۹۹ ۲۲:۳۹ شماره ثبت ۸۳۲۵۶
بازدید : ۴۵۲ | نظرات : ۱۱
|
آخرین اشعار ناب طوبی آهنگران
|
فردایی دیگر از راه رسدو خورشید زیبا به پهنای زمین پر گار کشید
چوپان طبق آدت گوسفندا ن را ه صحرابرد چادررا کشید
من ز چادر بیرون آمدم میل تنهایی نگارم دل کشید
شستم روی سنگی در گوشه دهر بر دید چشمم منظر گیتی کشید
برسر آب دیدم زیبا پرند گانی که بر سر آ ب سورمی کشید
بنوشید آب و در آب شنا کرد به پر واز دعا شد
پرا کنده شدند برای استرحت لابلای برگ درخان چو چادری بر چشم دشت کشید
لب فرو بستم ودل دادم به آهنگ نگاها
که لذت بردم سلسله گردان به جمع مخلوقان
که در آفرینش بود رازی که نیست کس را شناسی
از آن اسرار که دارد هر مکانش یقین عشق داند مر زبانش
هما ن عشقی که ز لیلی سرزد سینه مجنون گداخته
یا همان عشقی که شیرن شد و فرهادی شکسته
یا آن عشقی که سرو دارد قامتی در باقچه دل
یا بلا گردان دلها همان که چون خنجر بر دل نشیند
یا از این هستی عشقی که من محو جمالش کشته
یاکه آن نور من خالی هر چه غیر دل شدم
به راستی کیستی تو که من از بودن خود هیچ شدم
در این دهر هم تو جلوه داری من بی نشانم
ای صنم بی تو کجا گردد این دشت قبا پوش
هر کجا منزل جانان من کجا بینم خطا پوش
تو هستی این چشمه و این برکه و آب ریز
که عالم می شود از شوق دشت لبریز لبزیز
دلم می خواهد که نایی کنم صیر سرودی
که باشدمعجر در دهر به همتای وجودی
نشستم پایت ای دوست منز به منزل
گرفتم پیچ زلف محفل به محفل
چراغ کور را روشن نمودی به سوی منزلت راهی نمودی
به گلستان حقیقت غنچه طوبی چیدم
به جای گریه به نامرحم خندیدم
دگردانی که من تنها نیستم
ببین حالم که معجوب تو گشتم
زآن چشم سیاهت مهجور گشتم
زآن کمند گیسوان دلور پسندت
تورا جویم تو را جویم ز آن مشک انورت گویم
می دانستم که تو آهو ی غزا لی که از مشک ختن داری نشانی
ندیدم بهتر از دیای دل من دیگر سر آبی
در آن دنیا که تو داری مکانی
در همین حال بودم که پرنده زیبایی نظر مرا به خودش جلب کرد کبک زیبایی روی سنگی نشسته بود و سرش را در بالش فرو کرده بود فکر کردم که او مریض است یا ناراحتی دیگری دارد در خیال بودم گفتم می روم او را می گیرم و به او کمک می کنم حسی به من می گفت او با پرند های دیگر فرق دارد
که ناگه کبک با اودر سخن گشت. به دنیای دلم دست برد با من هم رنگ گشت گفت تو را دانم که در دل از چه نالی
ز عشق معشوقی گرفتار زمانی گفتم تو از فکر و اندیشه من چه دانی که با من می کنی ابراز هم درد گرانی
تو را چه به عشق و معشوقه در جهانی که عشق صد بند دارد و تو مرغی بی مقامی گفت مرغک که من دانم چه باشد راز معشوق همه از راز هستی می کند عشق را فزونی
در این دنیا یکی از عشق دارد پر هیز که ناگه
نگوید حرف مهر اتگیز به درویش گاه و ناگه
یکی جویند باشد که سلطان قلب عا لمینست
ز هر چه زیور دنیا برینست
نه قیمت دارد عشقش نه در هیچ دکانبجویش
اگر در جوهری دید جان خود را به آن گوهر بجویش
گفتم تو که از عشق می نازی و می بالی
می دانی که در را دارد بلاها آن چنانی
اگر روزی آن صیاد که دارد عش شکارئ
به تیراندازی آید و ورا گیرد کبابی
دگر آن عشق عشق دگر را گیرد به آتش
بعد کجا دانی که تو از عشق بودی یا خاک
که ینک خون خود را زنده بینی
به زیر چکمه ریگ بیاان محو گردی
گفت من و عشق یک دانه هستیم
جدا از هم مهال اگر در آتش صیاد باشیم
در آن خون که گویی من لاله درحال رشد بینم
ز هرقطر خونم صد جوانه لاله بینم
در بهارانی که جوش آن می ناب هر مکانی
به مستی لاله هایم گل در آرد بوی مستی
من می مانم با عشق لطیفم در جوانی
که عشق طبعش لطیف است بی جدایی
گفتم می خواهم با تو درگفتار هم صحبت باشم
در گوشه ای از عشق تو مهمان باشم
یکاره به فکر فرو رفت پیش خودم گفتم این پرنده نیست اآ پری زاد است خودش را در فالب پرنده جا زده است یاید از او دوری کرد و مواظب باشم این هم از عجایب عشق است که دامن مرا گرفته است همین مانده بود کا یک پرنده من را ملامت کند کبک گفت دوست عزیز بعد بین مباش ادمی زاد همین که یک چیز عجیب می بیند فکرش تا کجا که نمرود
از فکر بد قافل مباش که به هر چه بیندیشی به همان گرفتار می شوی چه بسا که الآن یک پری زاد اینجا باشد و حرف شما را گوش دهد و میل با دوستی شما کند
با گفتن این حرف پرنده ترس وجودم را گرفت که داشتم می لرزیدم
که صدای زنگ گله می آمد. ادامه دارد
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.