هرکه زیـباتر بود بدتر است
پشتِ تمام پیچیدگیهایش چنین اسـتدلالِ سادهای
عمق و انتهای همهٔ زخمها و تجربیات قلـمِ شکستهام شده
که هرچه زیباتر باشد، پرچم سفیدت را بالاتر میبری
و قسم به صداش
اگر چاقـُوانه بشـکافد
تار و پـودِ عقـل و دل و دین و ایمانت را
و قسم به آن لحظه که به مَـثَل یک زندانیِ پیـرِ خسته
از نشسـتن در آن اتاقـک نمنـاک و انتظارِ پایانِ عمر را کشیدن
دستهایت را بالا میبری و
با لباسی سپـید میدَوی به سمتِ اویی که
منتظر است با سلاحِ چشمهاش سوراخسـوراخت کند
میـدوی و میدانی که با گلولهی نخست به زمیـن خواهیخورد
اما باز قـدم تند میکنی و لبخـند میزنی به آیندهای
که دوستش داری و میدانی که نیست و نمیشود
نازنین! گلوله که نه!
اما پدر میگفت رسمِ زیبارویانِ زمانه است
می آیند
نگاه میکنند
میخندند
دستت را میفشرند
عادتت میدهند
و میروند
تو میمانی و صندلیات در اتاقکی نمناک!
رسمِ تو چیست؟
که من شناختهام تورا؛
میدانم که میخـوری، مینوشی، راه میروی
مطمئنم هرشب میخوابی، و هر صبـح بیدار میشوی،
به سمتِ من میآیی
از سایه ام عبور میکنی و با خودت میگویی
چشمهام جادو دارند! حالا سربهزیری پیشهکن!
هی ماه و ستاره و تابلوها و بندِ کفش را بهانه کن و خیره به آسمان شو و زمین
هِـی سَرت را به راست و چپ بگردان و بگو دنبال کسی میگردی
چشمهام جادو دارند! بیچارهات کردهاند
نگاههایی که پیـشتر میخریدیشان بندِ اسارتت شده اند
فرار کن! اما کار از کار گذشته است جانم!
مسحوری و باطل السحری نیست
من
از طرزِ نگاهت میشنوم این جملات را
و نمیدانم چرا
کسی باورم نمیکند وقتی فریاد میزنم تو ظالمی
و ابزارِ ظلمت نه شلاق، نگاههای توست.
همه تورا معصومی می بینند که جرمش
زیبایی است و کم صحبتی!
...
نمیفهمم جهان
بر سر چه میجنگد
من اما
برای تو مینویسم
از روی صورتت.
نوید خوشنام سه شنبه 13 مرداد 94