بگذار بگذرم ،
از خیابان عبور نباید کرد
صدای ترمز ماشین ومن مسافر او
مرا بوسعت پرواز وطول این معبر
میرساند به کودکی وشر وشور جوانیم !
من از حال که گذشتم در عالم خیال
همه چیز را رها کردم
تا در بیداری لحظه ها ،
ذهن مراتا پرواز
کبوتران بی هدف نشانه رفته تا
در دور دست های خود تنها غریبانه به نشینم
وبا انگشت دست هایم
خاک های شبنم زده رازیر ورو کنم
تصویری داشته باشم ،
بر فراز باغ های سبز
وکشت زار های روشن دشت
لبریز شوم از این همه زیبایی ورنگ
وشاکر نعمت های او !
در بیابان دور افتاده
تنها رهایم می کند
در کنار رودخانه خشک چشمه آب
وکشتزارهای به تصویر کشیده در ذهنم
وهمان خوشه گندم در گندم زاران
روستا که جملگی برنگ خورشید اند !
منتهی به روستایی دور افتاده
در افق ذهنم در هاله ای
از بلور در طول زمان !
که گویی دوباره مرا باز می خواند در لحظه ها
دستی روی شانه هایم حس میکنم
وندای راننده را که مرا ،
از لالایی کودکانه تا
غبار نشسته بر رخسار پیری
را می شنوم بواقعیت راهنمایی ام مکند
نه گندمزاری ونه مزرعه وروستا
خطی مبهم دور و نه هیچ !
واین صدای فاصله هاست که غرق ابهامند ،
ومن مسافر که میان دو لحظه پوچ
غریبانه در آمد ورفتم !
بهرام معینی ( داریان )
شاعر گرامی .