جوهر انسان بجز ادراک چیست؟
عشق جز اوج این ادراک نیست
درک بودن، داشتن یا ساختن
عاقبت هم، جملگی را باختن
درک تنهایی ز اعماق وجود
غرق دریایی که امواجش ربود
درک پیوند میان یکدیگر
در کشاکشهایمان با همدگر
درک بودن در میان دوستان
دیدن پیریِشـان این سالیان
درک مرگ هر یک از نوع بشر
هر عزیزی که بیاری در نظر
درک آن دوران که آید راستی
بیمن و بیتو بدونِ کاستی
درک این هستن ز راه نیستی
تا بدانی لااقل در چیستی
درک چون حاصل شود تا این حدود
بینی اندر ذرّهها شوق وجود
همچنان هر لحظهای که میگذشت
درکِ نو در پیش رویت زاده گشت
تا که ادراکات اینجاها رسید
خشم و قهر و کینه را در هم کشید
ناشَکیبی از ندانستن فُـزود
بعد دانستن دگر خشمی نبود
خشم ما محصول فهمی مُعوج است
چونکه درک آمد خیالت بی رَج است
زان پس احساسات در پیکار نیست
باز درگیرِ مطرحِ اشکال نیست
هیچ افکارت به نقضِ حال نیست
وقت تو جز صرفِ عشق و حال نیست
عاشقی خواهی نخواهی ای رفیق!
چونکه درکی داری از دنیا دقیق
فرد فردِ ما به فطرت عاشقیم
وقت بیعشقی ز خود بیگانهایم
چون یکایک مست و عاشقزادهایم
پس به دور از آن مدام آزُردهایم
گر که با جُستن بیاریمش به چنگ
درد تازه میزند بر سینه سنگ
عاشقان دانند این نکته چو گنج
دور از او رنج است و با او هم به رنج
لیکن آن رنج اَوَل بیهودگیست
رنج دوّم حاصلش ادراکِزیست
بعد از این هر درکْ آسانی بُـوَد
درک عشق آن درک پایانی بُـوَد
دی 1397
میم موسوی
بسیار زیبا و پر معنی است