دانه دانه نخ شدیم و بافتیم
سرنوشت آدمی را ساختیم
خیر و شرهامان به هم درگیر بود
گویم اینگونه چرا تقدیر بود
ذکر تسبیحیم و شیطان رجیم
غافل از عشق است، اللّهُ علیم
کارکشتهتر ز شیطان هیچ نیست!
در هر آنچه بهتری، او مهتریست
هرچه عالِم، هرچه عابد، هرچه هست
میزند شیطان مسیر هرکه هست
عقل را هم او سفیر خود کند
بندگی را هم خمیر خود کند
او ورای ما شناسد بحث را
بلکه استاد است و داند درس را
بهترین ما نشیند گردِ او
کِی شَود از او بَرَد شاگرد او
گشت از روز ازل استادِ ما
مانَد او تا روز آخر هم بجا!
بوده وی استاد اوّل بهرمان
باشد آن استاد آخر هم، بدان!
او حقیقت گفته یکبار و همان
که أنا خَیْرٌ ز انسان بیگمان
پس نکن خسته تو خود را بیجهت
که ز ما برتر بُوَد از هر جهت
همچو آن تسبیح صد دانه به فکر
سرنوشت آدمی را پشت ذکر
خوش به دستانش گرفته با حیـَل
میشمارد تک تک ما را ز بر
ما همه یاران شیطان بودهایم
ادّعا کرده مسلمان زادهایم
نسل اندر نسل در تزویر او
در نبردی هر دو سر شد شیر او
باخت یا که بُردمان هر دو یکیست
چونکه شیطان صاحب هر جبههایست
او به هردو باورانده پیشتر
که برای حق دهی جان ای پسر!
و به هردو این خورانده کاملاً
که برای حق زنی سرها ز تن
قالب جنگی که کرده این بشر
بوده هر دو سمت در دامان شر
اینچنین مکّار و هوشیار است او
کِی بخوانی دست این نیرنگخو!
گرچه در انکار کوشیم، ای رفیق!
مرد و زن شیطان پرستیم، ای دریغ!
دووور از آن لَمْ یَلِدْ گشتیم و بد
مانده در شَرِّ النَّفٰاثٰاتِ الْعُقَد
حال هم که این بشر از قعر چاه
سر در آورده ز ما بوده گناه
وقت آن گشته کمربندیم بر
ترک افکاری که بوده بیثمر
گرچه شیطان واثِق هر شیوهایست
لاکن از ظرفیّت عشق او تهیست
گرچه در هر راه دیگر بیخطاست
لیکن از ادراک عشق او بیبهاست
عشق را تنها خدا داند و لا
جزئی از آن هم نهان کرده به ما
آن زبان رمز وار عشق! آه!
کس نفهمد جز بشر یا که اِلاه
پس ملائک یکصدا گفتند چون
جانشینی که کند بر پای خون!؟
گفت إنِّي أَعْلَمُ لاتَعْلَمُون
با وجود ظلم و جهلی بس فزون
آنچه آنان را نمیدادست دست
عشق بود و عشق ماند و عشق هست
آنچه جز انسان کسی نتوان کشید
کوه از حمل امانت سرکشید
ما اگر بر عشق گردیم انجمن
رخنه نتواند کند هیچ اهرِمن
عاشقی گر شیوهی انسان شود
کار هستی هم بر او آسان شود
چون زبان خالقش را فهم کرد
ایمن آمد در مسیرش از گزند
راه توضیحش بجز توصیف چیست؟
سرگذشت ما بجز تسبیح نیست
زندگیّ هر یک از ما دانهایست
دانهی از نخ جدا گمگشتگیست
آن نخی که از دل تکتک گذشت
بند عشقی که میان جان نشست
تا که دلها را به هم پیوند داد
آن خدای خفته پشتِ جمعْ زاد
که شکوفاییّمان را کی به فرد
بلکه در اجماعِ انسان خلق کرد
عشق گر که بینش افراد شد
دور و دورانی جدید آغـاز شد
هرچه در تاریخ ناممکن نمود
پیش همدل مردمان چون موم بود
دانهای در نخ شدی و بافتی
سرنوشت آدمی را ساختی
میم موسوی
زمستان ۱۳۹۹
بسیار زیبا و حکیمانه بود