بعد از این عشق گفتند کار من تمام است
عاشقان را محو او گشتن دگر پایان کار است
بعد از این عشق گفتندم که رستی
از تمام خیر و شرهای جهان دون گسستی
بعد از این عشق گویا تا آسمانها
میروی و میکنی دل از جهانها
چون سوار عشق از اینجا بتازی
بر سر راهت هم عقبا را ببازی
تا که اسب عشق بر منزل رسانی
مصلحت در یک توقّف هم ندانی
این چنین ترسیم راه عشق کردند
نقشهای حاضر برای سِیر کردند
امّا چو از این سبد گلی میچیدم
عطری به مشام خود نمیفهمیدم
در نهایت چون حصولی هم ندیدم
مسیر دیگری را برگزیدم
چو دل در عالم بالا ببستم
به پیشانی درون خون بجستم
چو دل در عالم پایین ببستم
بدیدم عاقبت دلریش هستم
که بالایی و پایینی فسانهاست
همه عالم مثال یک پیالهاست
همان عشق اصیل آسمانی
همین عشق زمینی در تعالی
هر آن عشقی که جسمی بوده اصلاً
از آن عشق الهی بوده حتماً
اگر که باختم این را به چیزی
یقین میبازم آن را هم پشیزی
نشاید شقّه کردن جسم و جانم
که میمانم هم از این و هم آنم...
شدم سرگرم این افکار چندی
به امید حصول حال نقدی
ولی بعد از گذشت چند سالی
نشد آن حسّ و حالم، حسّ و حالی
هنوز اندر درونم کشمکشها
کند ویرانه من را در تنشها
ز حال و روز خود بیگانه گشتم
بلاتکلیف و بیبرنامه گشتم
رفیق صادقی کردم نصیحت
که فهم او بُـوَد از این حقیقت:
« دگر از فکر بیپایه حذر کن
محال است عشق! یاران را خبر کن
که ما جُستیم و آثاری نبودش
همه مفهوم عشق افسانه بودش
اگر که واقعیّت داشت میشد
بیابیم و چنین نادر نمیشد
نکن صدپاره جان با این بهانه
نگردد عشق هرگز راه چاره
نیاید جز که درد از جانب عشق
شوی آواره در ویرانهٔ عشق
نکن بازی این بازندگان را
برون از عشق دریابش جهان را
بشو یکپارچه با منطق راه
وگرنه سر دراری از ته چاه
بکن اصلاح دل با مایهٔ عقل
چو بالغ گشتهای واضح شود جعل »
گذشته چندی و من در ثباتم
چرا که عقل آمد بر نجاتم
به این دنیای عالی خو گرفتم
ازین دقّت منم نیرو گرفتم
مسلّط گشتهام بر حالت خویش
دگر بیحاجتم از عشق و بازیش
اگر که خواندن این شعر سخت است
بدان حضم حقایق گاه تلخ است
نخوان باقی ابیاتی که آید
چرا که سختتر از این نماید
ببند این صفحه را، کار دگر کن
برو حافظ بخوان و قهوه دم کن
ادامه دارد...
بسیار زیبا و دلنشین بود
در وصف حضرت عشق
قوافی؟