شعر اول :
بگو از من چه میخواهی در این شبهایِ بیداری ؟
زدی بر سازِ تنهایی و یا بر سیمِ گمراهی؟
در آن شهری که یادم نیست و یا اصلا نمیدانم
ولی بُردی زِ چشمانت دلِ من را به آسانی
شبی را خواب میدیدم شبِ کوچِ شقایقها
تو بودی ماهِ رخشانم میانِ فصلِ یغمایی
تو موجِ خفته یِ ساحل٬ شبِ آرامِ اندیشه
نمیدانم چه اَت نامم تو ای آغازِ شیدایی
بیا یکبارِ دیگر ما - زِ نو فردایِ هم باشیم
بیا از جنسِ سازی که زدی بر سیمِ آوایی
دوباره میشوم رسوا و با جان خواهَمَت امشب
نمی آیی به دیدارم - خدایِ شهرِ رویایی؟
تو در آن شعرِ « زیبا » و در آن آزادیِ پیدا
خبر دادی و گفتی که: دَرِ این باغ بگشایی
کجایی لاله یِ زیبا؟ کجا در خود شدی پنهان؟
بیا که قلبِ سرخِ من - شده - برفِ زمستانی
دوباره باز هم نقطه. دوباره از سرِ خط٬ باز :
بگو از من چه میخواهی در این شبهایِ رسوایی؟
----------------------------------------
دوم :
چندیست که فکرم همه درگیرِ شما بود
سودایِ سَرَم سُرمه یِ سیمایِ سـَما بود
سیمایِ دو چشمان و پریشانیِ موهات
من خسته ام ای دوست٬دهاتِ تو کجا بود؟
عیسی نصراللهی - خردادِ ۹۸
بسیار زیبا و دلنشین بود
جسارتا قوافی؟