لبخندم را به چه کسی بسپارم
که راهزنی کهنهکار نباشد؟
در غروبی سرد
از کوچهی تنهایی گذشتم،
ساعتِ پنج عصر،
با تپش قلبم هماهنگ بود،
چه آهنگین!
چه عصریست عصری که نام وحشت را
کودکان از پدران خود به ارث میبرند؟
طلوع را دیگر به یاد ندارم.
برای ذرّهای نور،
دالانها را پیمودم.
دیگر در این صدف هدفی نیست.
هر روز یأس جای یاس را میگیرد
و روزگارم،
روزبهروز غمینتر میشود.
هنوز در صندوقچهی قلبم
کلیدی دارم که نامش امید است.
ضمیر خود را در بوتهی خیال ریختم
تا از قالب انگشتانم،
تکلم بروید
و خطی موازی استوای ابرویت را
تا وتر آیینه کشیدم
که هرگز گنجایش آن را نداشت.
چگونه سَر کنم با این احساس عبوس
که کماکان به دنبال جغد شوم خویش
در قبرستان آرزوها میلولد؟
روزی اگر بدان دست یابم
میدانم که حقیقتِ بزرگِ هستی،
فقط آن است و بس.
نامم را به خاطر بسپار ای رنج بزرگ!
که میعادگاه من و تو تنها در
دلهایمان است
و این است تفاوت بین واقعیت و حقیقت.
چند روزیست به این باور رسیدهام
که میباید گذاشت و گذشت
و اگر کینههایم را در درونم بریزم
چیزی برداشت خواهم کرد
و اگر بیرون از خود جاری کنم،
درست است سبک میشوم
ولی سبک و پوچ هم میشوم،
اما اگر ثقالت رنجهایم را در درونم نگاه دارم
درست است سنگین میشوم
ولی سنگین و باوقار خواهم شد.
پس بهتر آن است تا با رنجهایم
در خلوت خویش بیاسایم،
تا مباد از درونم غریبهای با خبر شود.
باقر رمزی باصر
زیبا و جالب بود