« ملك خدا »
اي آنكه تو در ملك خدا ، بي خبر هستي
اندر خبر آمد ، كه تو ديوانه و مستي
هر چيز كه داري، همه را بر تو خدا داد
شايد كه در اين مُلك خدا ، خود نپرستي
سرمايه زِ فيض ازلـش1 ، بر تو سپردنـد
بايد بـكُني سـود زِ سرمايه ي هستي
سرمايه ي حق را ، نـتواني به هدر داد
در راه غلط صرف كني ، حق نپرستي
مخلوق خدا را نَـبُوَد ، دانش آدم
دانشـور مخلوق خداونـد ، تو هستي
عهدي زِ تو از آدم اول بگرفتنـد
آدم اگر هستي، به همان عهد تو هستي
عهدي است كه نـشناسي اش از راه طريقت
بـشناسي اگر گوش به الهام2 بـبستي
شيطان صفتي ، فعل بدي باشد و زشتس
نـتواني اگر خود به خدا ، معتقد هستي
بر حق خودت معتقد هستي به مرامت3
حق را زِ چه نشناسي، از حق بري هستي
سرگيجه گرفتي ، تو از اين گردش دنيا
هر چند بگرايي به رهش ،گيج تـر هستي
غش4 و دغل و حيله و تزوير و خيانت
هر چند بنمودي ، به خودت راه بـبستي
مخلوق خدا را ، نَـبُوَد دانش انسان
در جمله ي مخلوق ، گُل سر سبد هستي
امرش بـپذيرند زِ جان ، جمله ي مخلوق
در كار خودت بين،كه تو بر امر كه هستي
بـر درگه معبود ، همـه سر بگذارنـد
دستي به دعا دار ، كه شايسته تر هستي
آن خيل5 مسافر، همه چون قافله رفتنـد
خود بين كه تو وامانده ي،اين قافله هستي
جانا سفـرت خرجـي بسيـار بـخواهد
خالي چمدان هست،كه بر دست تو هستي
جانا تو به دنبال جهان ، ره بكني گُم
گمگشته ي دنيا ، ره عقبي تو نـجستي
اين دام كه گسترده شد از بهر من و تو
من صيد همين دام ، تو همراه من هستي
صياد جهان ، دانه در اين دام نـريزد
بـر نيت اين دانه ، تو تا كي بـنشستي
كام دل مـا را نـدهد ، گردش دنيـا
بـر كامروايـي تو چـرا ، منتظـر هستي
غافل مشو از چرخ،كه دركينه حريف است
پَـر از مگس و مرغ و زِ عُنقا1 بـشكستي
اي بلبل خوش خوان ، تو زِ باغ ملكوتي
بر گو به چه نيت ، تو در اين دام نـشستي
اي طوطي خوش رنگ،مكان سايه طوباس
اينجا كه مكان نيست،تو اندر قفس هستي
مرغان همه بر اوج فضـا ، پـر بـگشودند
در خاك بماني ، تو كه بي بال و پَر هستي
منزل بـشناسد ، نظـر هر كه بلند است
بي منزل و مأوا ، تو كه كوته نظر هستي
اين مزرعه اي بود ،كه كار تو در اين بود
زين مزرعه ،بر منزل خود طُرفه2 نـبستي
بر حكم خدايت ، بشـرا گـر نـگرايي
در ملك خدا ، تا به ابد در بدر هستي
فرمانده ي خود را ، تو بـبايد بـشناسي
بايد بـشناسي ، تو به فرمان كه هستي
اين چرخ به گردش بُوَد اطراف به توأم3
آدم تو نگه كن،كه به چنگال وي هستي
اي نور دو چشمم ،پسر اين حرف تو بشنو
همراه پدر باش ، كه حق را بـپرستي
هوشيارترين جمله ي مخلوق خدايـي
كي شد بشناسي ،تو زِ هوشياري و مستي
اينجا حسن از ملك خدا ، حرف نوشتي
بنويس كه خود،چون ديگران رهگذرهستي
٭٭٭
1- لطف الهي 2- وحي-در دل افكندن 3- آرزو- مقصود 4- خدعه – نيرنگ 5- گروه- لشكر
1- سيمرغ 2- چيز نو- شعبده 3- همراه- همزاد
حکیمانه و زیبا بود