کشیدی یک سر سوزن مگر از دردهای من ؟!
چه میدانی تو از شعری که با خون دلم گفتم؟
تمام استخوان ها ذوب شد از حجم این آتش
کجا زخم دلم دیدی که با خونابه می شُستم؟
غرورم له شد از بی مهریِ هر مدّعی در عشق
نبودی لحظه ای جای من از رنجی که جانم برد
فقط از دور دیدی خنده ها و شادی دل را
جوانی را نکرده زندگی ، در اوج رویا مُرد
شکنجه میدهم خود را از این پس مُرد احساسم
نمک پاشیده ام ، زخمِ عمیق آشنایی را
توان دردها را هر کسی گردن نمی گیرد
"شکسته استخوان داند بهای مومیایی را"
به پای دوستی ها جان خود را ساده میدادم
حریف دل نشد عقلم از این پیمانهٔ دردم
پشیمان نیستم از اشتباهاتم ، خطر کردم
پدر از روزگارِ روزهای خود در آوردم
شدم چون کاسه ای که داغتر از آش می باشد
به هر کس میرسیدم دردهای تازه می دیدم!؛
به روی تیغ و خار زندگیِ او سپر بودم...
برایش از درخت آرزویم ، حالِ خوش چیدم
جراحت های بسیاری زدم بر خود ، خودم لعنت
به هر زخمی دوایی رایگان از خون دل دادم
مکید از خون من تا قطره ی آخر کنار آمد
پس از درمان دردش مثل کاهی داد بر بادم
بغل کردم شب و تاریکی اش را تا نفس دارم
شبیهِ پنجره در سینه ی ، دیوار بی احساس
کر و لالم از این بی حرمتی های هوس آلود
میان قاب خود کز کرده ام از این همه وسواس
شکایت میبرم بر شب ، شب از من درس می گیرد
حریف دردهامان می شویم آهسته آهسته
برای هم گناهی های هم رگ می زنیم آسان
میان این همه نامردی و غم های پیوسته
کشیدم دور خود دیواری از ممنوعه های دل
کنم ترمیم این زخمِ عمیقِ افتخاری را
کشیدم روی سر یک بار دیگر چادر غم را
زدم آژیرِ این وضعیت بس اضطراری را
شکستم شیشه ی هر اعتماد و امتحانی را
فقط با شرشر باران میان ناودان دل شوم آرام
ورود "پونه" از ممنوعه هایم نیست او جان است
وَ باران می دهد با شب دوباره جان به این ناکام
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─