در کوچ جوانی
روی مبل پایه شکسته نشسته
به گذشته خود می اندیشم
زندگی مانند نسیم صورتم را بوسید
از من به راحتی گذشت
آواز گنجشکها را در سرما دیدم
از ته نالیدم دم نیاوردم
بوی پاییز را تا شنیدم
دیوانه شدم
پر پرواز را از من گرفتند
می خواستم شاعر صلح باشم
خود را از صلیب آزادی آویزان کنم
سخت به محبت نیاز دارم
نه به فاتحه، نه به ترحم
در زندان تن انفرادی شده ام
سلول سیمان به سلول های تنم
زور می گوید
دلتنگ روزهایی شدم
که می توانستم بخندم ولی نخندیدم
عمر من در آروزی بهار به پاییز فروخته شد
نه مرگ تلخ و نه زندگی شیرین
برای هیچ یک شرف خود را نفروختم
نگران نیستم
مگر خدای امروز خدای فردا نیست
با زندگی بساز به تو می بازد
با زندگی نساز زندگی را بساز
تا سازگاری کند
دیگر بهار تمام شده بود
پاییز با آن عطر دیوانه کننده اش صدایم می کرد.
بلند شو بلند شو
از این جسم بی جان دور شو
ماشین بهشت زهرا منتظر است
برایم گریه نکن
آن روزها که گریه می کردم
ندیدمت
از دست هم پیر شدیم نه به پای هم
این روز ها همه می روند به هر بهانه
در میان انبوه غم رفتن ها ، به دنبال چه می گردیم