....
روزهایی که ماندن
در اتاقهای خواب
وکشته شدن با قرصهای خواب
روزهایی که گم شدن
برای پیدا کردن قرصی نان
روزهایی که زیر سایه تبریزیها
در انتظارت ,سوختن
میان شعله های شب
روزهایی که در خیابانهای سرد ,بی پناه غرق شدن در عمق برف
و روزهایی که زیر باران
خیس در سیلابه های خیابان
جاری شدن به قعرجوی
در توهم دریا
.....
ما اکنون در شبِ پیر
در نوبت صفِ بی پایان
در حسرت آن خورشیدیم
که از پشت صنوبران
بالا بیایید چون کبوتری سرخ
در آبی لایتناهی زندگی
وما یله در سایه گاه سبزه زار
لحظه ای به دیدار چهره تو
نائل شویم
......
به ساحل تشنه دریا رسیدیم
نه خسته بودم نه خوب
شرمنده بودم و گاهی احساس بدهکار
اما چه بگویم ,
در باور رودها
همه حوضچه سد ها
دریا بودند
و چقدر دریا ی
تشنه روی دستها مانده!
آدمی قبل از مردن
چند باری میمیرد؟
یکی از این مرگها همین بود.
طول هفته را روی دست
طی کردم
در حالی که پاهایم
دلتنگ دویدن است!
وصدایت ,جاده, دشت ,
کوه وگاه خیابان است
صدای تو به پاهایم
امید رفتن است
به دستهایم امید ماندن
ولبهایت بمن امید می دهد
که روزی بنام صدایم می کنی
ومن بر میگردم به خانه
منتظر روبروی گلدانها
که دوست داشتی می نشینم
که بگویی ....
پیراهنم آبیم را از جا رختی بیاور
ومیگویی :....
هنوز هم ,دگمه هایش را ندوختم
وآرام می خندی
با نشان دادن انگشت ,هیس !
که نکند گنجشکهای خاطرمان
از روی شاخه ها پر بگیرند و
خبر آمدنت به گوش جنگل برسد
بلند می شویم
از میان مه چایی نخورده
میاییم پایین به خیابان
در میان پچ پچ وهمهمه ی
برگها وکفش هایمان
درسطح نارنجی پاییز
که از شاخه ها می ریزن
در مسیر دور می شویم
...خودمان را به آن راه میبریم
که ندانیم دستهایمان
دزدکی دوباره در آغوش هم
در میان خنده ها تاب می خورند
...دورتر می شویم در قاب سپید شعر
آنقدر دور که یکی دیده میشویم
در ردیف تبریزیها
جایی که اگر سالها وساعتها را
برگردانی عقب
همین وسط شعر است
درست زیر انگشتانت
خسته وبی خواب
میان صنوبران مداد رنگیش
واژه ها بازی کنان
از سر کول هم
در سطرها بالا می روند
و شاعر بیچاره فکر میکند
از بی خوابی زیاد دچار
تو هم شده !
درودبرشما
زیبا بود