تصور نکشیدن سیگار آن هم برای امروز
به این می ماند که خورشید در انتظار طلوع شهر
تمام روز را در کوچه ها قدم بزند
وهی سیگار بزند، پشت سیگاری
که چه ساعت پنجره دستی را صدا می کند
تا جوان جاری روی سنگ فرش
دوباره کودکی آغاز کند روی شانه ها!...
که جوانه زده این قلمه با تکیه به تازیانه ها !
_چه ساعت در را با مُشت فریادی از جا ....
تا فرو بریزد درآوار! دیوار
تصور کشیدن لبخند و صدایی
در این خانه به این می ماند که تو
قلمو بدست بگیری و بوم جهان را از نو
ستاره و سماور بچینی ...
پر کُن این روزگار را
از بوسه و لب از شراب و شب از زهر و مرگ
اصلن فرقی هم دارد ؟
وقتی در ظهرِ سیاه
تیر تا فرق ماه را سوراخ کرده
و خون مهتاب چون گلی پرک پرک،
از لب شعری تا پای دختری قطره قطره آه به آه .....)
صورتش را دیدی ؟
که بود می گفت؟ آرزو ندارد! وزن ندارد! مادر ندارد
آزادی نمی شناسد! یک هجا در فلان سطرش کم ندارد؟
حالا بغض نه حالا اشک نه عشق نه
آرام
فقط یک سیب را پای درختهای کرانه ی خیابان به آب دهید
از ابتدای مسیل این شعر تا انتهای باغها!
قسم به خونِت عالی جناب سیب
به وسوسه ی شیرینت جناب ابلیس
به وعده ی دروغِ بهشت و باغِ برین ات ...
آن که مادری کرد تا دیر وقت
سر انجام خیابانی شد امروز!
چه در گوش این پسر خواندی آدم!؟
که نخود و لوبیایِ هر کاسه شده!
به وعده جرعه ای زمزم و ری!
ریشه به ریشه می سوزاند و باز ....
_به زانو می افتد به پای «شب»
که دوباره با خورشید بالا بیآید
و تفنگ خسته از مرگ دیروز را دوباره بیدار
اما....ما هیچ کدام به سطل ها جسارت نکرده ایم
.... هیچکدام با اجنبی جماعت دیالوگ! نداشته ایم
از هر کلیسا و کنیسه از هر مناره ی دو جداره !
نا امید پناه می آورم به شعر
نیستی در هیچ کدام ،کتاب ها در مایوس به چله نشسته اند
پنجره مرا می بندد و کلمه ها بغضم می کند لای لال
با تمام ابرهای ریخته به زیر آب
با تمام درخت هایِ شکسته به زیر خاک ...
ورق می خورم در دشت های تاریک
تمامی ندارد! این خاطره ها
باور نمی کنم،حتی یکی هم برای این باغ نبوده !
آی شاخه ها، که چماق صدایتان گوشها را کرمی کند امروز!
می مردید اگر هر کدام گناهی از این باغ را
به دست کودکی می بردید!
گوشم را گرفته و به پیشگاه پیرمرد
به گوشه ای در بیست و هشت مرداد می بردید
جایی که مصلوبِ شد به تنهایی
تا پدرِ بزرگ ما باشد تا همیشه در این ویرانه !
تصور نشنیدن صدای گلوله پشت گلوله
به این می ماند
تا آخر این شب چراغی روشن نشود
و شلیک تیربه رگبار و افتادن جوانی
از خیابان به روی دستها
و دزدکی خاک شدنش زیر سنگی .....
که من با فردا در کنارش نشسته ام !
و هی سیگار می زنم پشت سیگار ....که
بکوبی به درِخواب : بیدار شو
جوانِ مردم را برده اند و خاک کرده اند
همه کابوس بوده چرا تو هنوز
باز هنوز زیر سیاهت به چله...!؟
زیبا و دغدغهمند بود👏🌺🌺