گل فروشی گفت کار و کاسبی خوابیده است
کلّ گل هایم پلاسیده ، دلم رنجیده است
مشتری دیگر ندارد گلفروشی های من
دور هر شاخه سرانگشتان من چرخیده است
من ندیدم در درون قلب ها دیگر وفا ؛
مثل قبل اینجا کسی جان دلم نشنیده است
خنده هایی زورکی و گَرد غم بر چهره ها ؛
حسرت و بیچارگی بر دیده ها ماسیده است
دوستی ها مدتش کوتاه و چشمم طول آن؛
را به قدرِ رفتن از عرض خیابان دیده است
در شلوغی های این شهر دراندشت آنچه هست
کینه توزی و طمع از هر طرف زاییده است
پول و مدرک ها گرفته جای پای عشق را ؛
نفرت این شیرازه را از بیخ و بن پاشیده است
هر کسی این روزها معیارهایش ثروت است
ارزشش را با همان دارایی اش سنجیده است
کوچه ها،همسایه ها با هم غریب و دشمنند
جای باران تخم های بی کسی باریده است
ریشه های مهر و آرامش میان خانه ها ؛
تار و پودش از نگاه سردمان پوسیده است
مادران تنها ، پدرها خسته از این زندگی؛
کودکان افسرده چون بیدی به خود لرزیده است
مهربانی های بی منت شده کمرنگ و محو
چشمش از روی جهان و روی ما پوشیده است
این به ظاهر زندگی از خودکشی هم بدتر است
غربتش را دورِ دستان فلک پیچیده است
حال و روز دشت های سبز ما ناگفتنی !
ریشه های "پونه"ها در دشت ها خشکیده است
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
عیدتان مبارک