امواج و طوفانست و توبرتکه چوبی
ساکت مباش هر چند در حال غروبی
دیدم، برادر با برادر دشمنی کرد
وقتی که خود را بنده ی ما و منی کرد
آنگونه که مهرآور و نیکوست باشیم
بگذار کینه تا عزیزِ و دوست باشیم
خواهی اگر پیروزی ات باشد مسلم
با دوست آرامش بکن فرزند آدم
باید صفوف مسلمین پیوسته باشد
تا امتی برجسته و شایسته باشد
جمعیت خوبان که جویای خدائید
ازفتنه ی من محوری بیرون بیایید
آسان نباشد دست یابی بر ستاره
اسبی براقی خواهد مرد سواره
هر زشتی از مابود و هرزیبایی از یار
باور ندارد آن دل آیینه زنگار
فرقه گرایی می کشد ما را به خواری
وحدت گرا باشی بیا بی رستگاری
گر زشتی خود بینی و زیبایی یار
زیبا شوی گیرا شوی در شهر و بازار
یارب تو آگاهی که غیر از حق نگفتم
جز خیر و جز از باور مطلق نگفتم
بر دشت تخم نحس و نامیمون نکشتم
دلخون شدم اما درخت خون نکشتم
هر گز نرنجانیده ام از خود کسان را
آتش زدم جمعیت خار و خسان را
تو سالها در ساحل دریای نوری
با روشنای آب درحال ظهوری
تو حاصل سر سبز بارانی گل من
تو عشق سرخ لاله کارانی گل من
نیزار های سبز با من مهربانند
صد جنگل انبوه با من همزبانند
هر صخره ای حرف دلش را گفته با من
هر نا مرادی مشکلش را گفته با من
هر خاری از برگ و بهارش کرد صحبت
از خواری و از روزگارش کرد صحبت
مرد ترش رو هم تقاضای شکر داشت
شب زاده ای مطلق تماشای سحرداشت
دیگر برایم هیچ اسراری نمانده
کو شاعری که شعرهایش را نخوانده
خواندم همه اوراق را از سینه ها تان
زنگار ها را دیدم از آیینه هاتان
دیدم که شیخ شهره بر میخانه پیوست
هشیارمی جویم در این جمعیت مست
آتش گرفتم از قضا روحم بر آشفت
گفتم نگویم حرفِ حق، اما زبان گفت
تا تشنه ای جویای آبست آب باشیم
هر جا که شب پرچم زند مهتاب باشیم
در خشک سالی چشمه بودن امتیازاست
باران، ببار آنجا که بازار نیا ز است
میخانه ی مهر و محبت را نبندیم
بر کس در امید و رحمت را نبندیم
فردی که آغوش محبت می گشاید
باور کن از بیگانه هم دل می رباید
فردی که انسانیتش مطلوب و عالیست
دور از قیام و فتنه های احتمالیست
مغرورهای سیلی فر دا نخورده
تا، می شود روزی غرور تا نخورده
ساحل نشینان آب ما از سر گذشته
ما را شعار خشک و حرف تر گذشته
ای تشنه گر جویایی آبی آب اینجاست
نور هدایت، چشمه ی مهتاب اینجاست
حکیمانه و زیباست