میخواهم
تمامش را
آتش بزنم؛
پوستم کنده شده،
لباس میخواهم چکار؟
نیستی و
تمام این شعرها
مزخرف می بافند؛
باید با برگ برگ این دفتر
موشک بسازم
این اتاق کذاییم را
منفجر کنم و
خلاص!
مگر قبر قرار است چند درجه تاریکتر باشد؟
باور کن آفتاب
به آن پایین هم می رسد و
به دیوارهای این اتاق
نه!
خدا را چه دیدی،
شاید اینبار دیگر به شاخ و برگهای همیشه بهار پیوند بخورم،
حداقل دیگر نیاز نیست هر صبح
مسکن ها را
بچپانم توی کیفم و
پله های آن اداره را
بالا و پایین کنم!
اصلا به درک که میخندی!
من خوووب یادم می آید؛
هیتلر نامرد در کدام جنگ تیربارانت کرد؟
همانجا بود که زنده زنده چالم کردند!
نامه هایت را
روی تفنگ هایشان می نوشتم!
قرار بود برگردی،
تو را چه به پوشیدن آن لباس احمقانه؟
گفتم این بار برادر و خواهر می شویم؛
از یک پستان شیر می نوشیم،
ظهرها می آیی دنبالم،
پسرهمسایه را در آغوش می کشم،
غیرتی که شدی
میزنم توی گوشت و
تقاص تمام آن سالها را
از دماغت در می آورم!
تو قرار نبود سرباز بشوی!
قرار نبود چکمه هایت را
روی گلویم فشار بدهی!
مرا چه به شقایق شدن؟
مرا چه به داغ بر دل بودن؟
مرا چه به اینهمه روسیاهی؟
مگر خاک چقدر سخت تر است؟
همین تخت
همین تخت لعنتی
هرشب استخوانهایم را
خرد می کند و
بالا می آورم
خودم را
زندگی را
تو را
این عشق حرامی را...
مرا چه به همآغوشی این بالشهای بی پدرمادر؟
کدام احمقی میگفت
بزرگ تر که شدم
ستاره ها
روی دامنم
وصله می خورند؟
جان من آن پرده ها را کنار بزن؛
مگر قبر چقدر می خواهد تاریکتر باشد؟
ماه هم
رفته توی آن چاه قدیمی و
کنارِ جنازه ها آرام گرفته...
آسمان
یا تهِ زمین
چه فرقی می کند؟
مگر می تواند سیاه تر ازاین مانتوشلوارِ لعنتی ام باشد؟
هیچ کدام از اجدادم
سرِ زا نرفته بودند؛
تو چرا کاسه ی داغ تر از آش شدی؟
فکر می کنی کدام آسان تر است؟
این که ماشه را بچکانم
یا موهایم را نبافم و
جعبه ی لوازم آرایشم را
پرت کنم توی خیابان؟
......
من هنوز مادر نشده ام
عروسکهایم را
کجا بردند؟
#شقایق_رضازاده