عالیجناب ...
دوست داشتن قلب میخواهد ؛
قلبی که ازادانه تپش داشته باشد ،
نبض بگیرد در هوای معشوقی ...!
روزگاری بر بلندای احساسم ،
قلبی به تپش داشتم ،
ساده و پر احساس ...
ازاد بودم دوست بدارم ؛
دوست داشتن بلد باشم ؛
عاشقانه ها بنگارم ...
روزگاری دور ...
خیلی دور ،
من هم عاشقی میتوانستم !
افسوس که ،
عمر ضربان قلب من کم بود ...
سال هاست من و قلبم ،
جدا از هم زیستن داریم !
ارام ارام لالایی طلسم گونه ای ،
در گوشش نجوا میکنم ؛
به خواب میسپارمش !
سالیانیست خونم الوده شده ،
به جادوی سیاه !
دیگر در رگ های زهر الودم ،
خونی به رنگ و تازه گی عشق ندارم ؛
که خواب قلبم را براشوبد ،
نبض بگیرد ...!
دور شو عالیجناب ...
صدای قدم های عاشقیتان ،
خون اغشته به جادو ،
در رگ های مرده ام می دواند !
بختک میشود بر خواب قلبم !
میخواهد بیدار شود ،
دست و پا میزند ،
فریاد میزند
عشق سم میشود ،
برای این قلب خواب رفته !
اما بیداری توانستن نمیداند !
خون قی میکند ،
درد میکشد
درد میکشد ...!!
سلام مهربانوی عزیزم
زیبا قلم زدید