کودک که بودم مادرم هرشب به وقت خواب
یک قصه از دنیای رویاهای خود میگفت
از "سیندرلا"و "کوزت" تا "بزبز قندی"
یا از همان دختر که پای پنبه ریسی خفت*
از آن بزی که در به روی گرگ وا میکرد
تا دختری که توی جنگل سیب را می خورد
از "هاچ" که هر روز و شب دنبال مادر گشت
فهمیدم بودم که امید هرگز نخواهد مرد
مادر برایم از غم آن دخترک می گفت
که شیر جنگل مادرش را روبرویش خورد
من در هجوم سرد این وحشت نمی خوابم
این داستان را بی گمان از یاد خواهم برد
گفتم که آزادی چه معنای غم انگیزی است
وقتی "فرار مرغیِ" "پیت لرد" را دیدم**
من در حصار دست های مادرم هرشب
بی غصه و بی درد و بی تردید خوابیدم
تنها غمی که در دلم از کودکی دارم
گم بودن هر لحظه ای مادر "نل" بود
حس من از آن روز بر فردای دور از دست
در دشت تنها ماندن و بی کس شدن ول بود
اما گذشت آن روز های سرخوشی هایم
شب ها بدون قصه ی مادر چه حالی بود
اشباح سرگردان و آن جادوگر بدجنس
بر غصه ی تنها شدن هر گاه می افزود
مادر که گاهی فکر هایش سمت دیگر بود
"صادق" برایم نصف شب ها قصه ای می خواند
روزی که "پات"***از بینمان می رفت فهمیدم
دنیای من شادی و خوشحالی نخواهد ماند
لیچار بار قصه های کودکی کردم
وقتی که "رستم"****،"داش آکل" را زمین انداخت
فهمیدم از آن روز باید مردان میدان بود
وقتی که "مرجان" هرچه را که داشت،درجا باخت
"شنگول و منگولـ"ـم مبدل شد به "بوف کور"
من ماندم و این درد های بی خودِ مسکوت
دستمال من گم شد،ولی زیر درخت مرگ
هی جستجو کردم درون پیکر تابوت
از پشت لبخند ملیح گرگ پیدا شد
آن چهره ی شومِ درنده خوی خون خوارش
دیگر طناب دار هم پاره نمیشد تا
کامل شود آن ماجرای درهم و تارش
افتاده ام از آسمان آبیم حالا
بر این زمینِ مادرِ بیچاره ی غم ها
ای کاش قبل از چیدن آن سیب ممنوعه
نابود می شد از درونش حضرت حوا
*زیبای خفته با درحال ریسیدن طلسم شد و به خواب عمیقی رفت...
**فرار مرغی نام کارتونی است درباره ی آزادی به کارگردانی آقای پیتر لرد.(2000)
***اشاره به صادق هدایت و داستان سگ ولگرد(در آن داستان نام سگ،پات بود که از شدت خستگی و درد و رنج تلف شد)
****داش آکل نام داستانی از کتاب سه قطره خون صادق هدایت است...داش آکل عاشق دختری به نام مرجان است.
در آخر داستان داش آکل به دست فردی به نام کاکا رستم کشته می شود)
#ا_تنها
من ماندم و این درد های بی خودِ مسکوت
دستمال من گم شد،ولی زیر درخت مرگ
هی جستجو کردم درون پیکر تابوت
سلام بر استاد چهارپاره های زیبا
دست مریزاد ابوالفضل عزیز مارابردی به دنیای کودکی
وچه زیبا گریزی زدی به قصه های زیبایی که همه ی ما کم وبیش باهاش آشنایی داریم ......
بسیارعالی شروع کردی ارتباط بنده هاباهم بسیارخوب بود وزیبا به پایان بردی باوجوداینکه طولانی هم بود اما خسته نمیشدیم هربندش حرفی برای گفتن داشت
درواقع شاعر داره اشاره می کنه به روزهای خوش کودکی که باآمدن جوانی تموم شده وتلخی جای خودش رابه شادیهای کودکی داده و دغدغه های شاعر فرق کرده ...
افتاده ام از آسمان آبیم حالا
بر این زمینِ مادرِ بیچاره ی غم ها
ای کاش قبل از چیدن آن سیب ممنوعه
نابود می شد از درونش حضرت حوا