مثنوی ( 3 )
آتشی افکنده بر دل یارِ من
صبرِ بر آتش شد اکنون کارِ من
آتشی بر مِجمَرم بنهاد و رفت
سوزشی بر پیکرم افتاد و رفت
دَم فرو بستم نگفتم یک کلام
جمله ها دارم به لب ها نا تمام
گفت و گویی در میانِ ما نبود
جز نگاهِ سرد و پوچ اما چه سود
رو نهان کرد از من و رفت از خیال
با خودش برد آن زمان روزِ وصال
داغِ هجران بر دلم بنهاده است
شوق دیدارش به جان افتاده است
رفتم از یادش نرفت از یادِ من
زیر و رو کرد او همه بنیادِ من
برده از یادم چنان آن دلبرم
دائماً می سوزد از غم پیکرم
بین ما صد ها هزاران فاصله
رفتنِ این فاصله بی حاصله
تک درختی گشتم اندر باغِ زرد
در میانِ باد و بوران فصلِ سرد
تیشه زد بر ریشه ام ساقم شکست
زخم دیرینی به جانم بر نشست
او بهاران بود و من پاییزِ غم
او خوش الحان من نوایی پر ز دم
هم چو مرغ از بامِ قلبم پر کشید
دل به سودایش شرابِ غم چشید
مستم از پیمانه ی عشقش همی
بر نیاسایم من از هجرش دَمی
خون به دل کرد او مرا از دردِ غم
بر گلویم غم فشارد دَم به دَم
گو که من خاری به چشمش بوده ام
باعثِ طغیان خشمش بوده ام
تیرِ مژگانش به قلبم چون نشست
شیشه ی عمرم زِ پیکانش شکست
خوابِ شب را از دو چشمانم ربود
صد هزاران بر خیالم در گشود
زان زمانی که مرا او رانده است
شبنمِ سردی به رخ جا مانده است
مبتلا گشتم به دردی لاعلاج
شعله ای سوزان شده اندر سراج
دردم از عشق است و درمان نیز هم
عشقِ او پایان ندارد نیز غم
آن چه درمان می پذیرد عشق نیست
عشق اگر در جان بمیرد عشق نیست
دکتر نادر مسلمی ( ن م قطره )
سلام جناب دکترمسلمی
زیباقلم زدید