ساقی نامه ( 1 )
بیا ساقی آن مِی که جان پرور است
مرا شور مستی کنون بر سر است
زِ غم ها برون آوَرَد حال ما
به مستی گشاید همی بال ما
بزن مطرب آن چنگ شاد آفرین
که سازش کند لحن داد آفرین
برقصد گل و بلبل اندر چمن
کند لاله شادی به دشت و دمن
بده ساقی آن مِی که شادم کند
زِ دوران مستانه یادم کند
به عهدی که خوش رفته برکام ما
نوشته به دفتر همه نام ما
از این دار فانی به اقبال مِی
بقایم بده هم چو کاووس کِی
مِی اندر کف ساقی خوش مرام
به زیر آوَرَد سرو ناز خرام
نِی اندر لب مطرب نغمه خوان
به رقص آورد ساق نیلو فران
بیا ساقی از مِی نشانم بده
اجل را بگو تا امانم بده
صبارا خبر کن زِ پیغام دوست
چرا بی خبر ماندم از کام دوست
به خاک سیه جرعه ای مِی فشان
سپند زر افشان بر آتش نشان
بده ساقی آن مِی که افسرده ام
بروبد غبار از دل مرده ام
بَرَد غصه و غم زِ افکار ما
گشاید گره در خَم کار ما
چو عکس رخ یار شیرین بیان
به ساغر فتد تا که گردد عیان
ببینم رخ آن گل اندام خویش
که خسرو ندیده در آن جام خویش
نیاورده مستی مِی جام جم
نیالوده خرقه از آن آب زم
بیا ساقی آن مِی که مستم کند
زِ مرگ فرومایه هستم کند
زِ فرش زمین تا به عرش برین
نبینم به جز حور و ماء معین
بده ساقی آن باده ی خوش گوار
بَرَد هوش و عقلم فزاید خُمار
به نرگس زنم طعنه بر چشم او
رها گردم از طعمه ی خشم او
کجا داوری این چنین بوده است
زمانه نگیرد زِ افتاده دست
زمانه اگر برده از یاد خویش
چه افتاده بر ما به دوران پیش
زند آتش اندر دل سنگ خویش
بگیرد نوا زُهره در چنگ خویش
بده ساقی آن مِی که یادم کند
زِ غم ها رها کرده شادم کند
چنانم دهد مستی از بیش و کم
زمانی بر آسایم از درد و غم
به ساغر فزون کن مِی ناب را
برون کن زِ سر این تب و تاب را
دکتر نادر مسلمی ( ن م قطره )
زیبا و دلنشین بود