شاید دوباره عشق را روزی
در قلب ویرانت به پا کردم
این چشمه ی خشکیده را شاید
از عمق چشمانت صدا کردم
تقدیر من شاید بهشتی بود
چشمان تو راه مرا کج کرد
تا آمدم سمت خیال تو
با من تمام زندگی لج کرد
حس عجیبی در دلم جوشید
آواره ی این سرزمینم کرد
تنهاترین مرد زمان بودم
غمگین ترین مرد زمینم کرد
نام تو را از بس صدا کردم
اینجا هوا بوی تو را دارد
حتی اگر خاموش بنشینم
با تو سکوتم حرفها دارد
از یاد خود من رفته ام دیگر
آئینه تحویلم نمی گیرد
من مرده ام در چشم تو اما
عشق تو در قلبم نمی میرد
من شعر می بافم برایت تا
دلگرم باشی فصل سرما را
چشمان تو رویای زیبایی ست
بر هم نزن این خواب و رویا را
در عمق چشمان تو گنجی هست
این گنج را باید بیابم من
من خسته ام از هرچه غیر از توست
باید در آغوشت بخوابم من
چشمان تو آغاز تاریخ دل من بود
عمریست من در گیر این تاریخ خونینم
تا فتح آغوش تو می جنگم
باور مکن آسوده بنشینم
(م. فریاد_ اصفهان_ یکی از این روزها)
زیبا و دلنشین بود