"آخر و عاقبت"
شاهنامه آخرش خوش نبود
آخرش تمام شد!
و من که عادت کرده بودم شاهنامه بخوانم،
برایم اصلا خوشایند نبود که فردوسی مرده و جلد دوم شاهنامه را قرار نیست بنویسد.
"فرزند پروری"
جوجه ها آخر پاییز بزرگ می شوند و دیگر جوجه ای وجود ندارد،
بنابراین اگر آخر پاییز جوجه ها را بشماریم تعداد صفر عدد جوجه خواهیم داشت.
"آبرو"
می خواستم رسوا نشوم
ولی جماعت همگی رسوا بودند
و برای این که رسوا نشوم و همرنگ جماعت شوم
رسوا شدم
"همدردی"
یک سوزن به خودم می زنم و دردم می آید
به خاطر همین به دیگران جوالدوز نمی زنم
خیلی ها یک سوزن هم به خودشان نمی زنند
ولی خیلی حرف های ناجوری به من می زنند، مثلا می گویند دیوانه ای که به خودت سوزن می زنی
"شئون اجتماعی"
به من گفتن داری کلاس می ذاری
گفتم بله و اگه دلتون می خواد بفرمایید شرکت کنید
اوناهم که دلشون می خواست شرکت کردن
و در نتیجه الان شدیم یه تعداد زیادی معلم که داریم تو یه کلاس، کلاس می ذاریم
"مثبت اندیش و مهربان"
انگشتت رو بکنی تو دماغت
انگشتمو می کنم تو دماغم
نه این که قصد جسارت باشه،
می خوام احساس غریبی نکنی
اگه ازم کمک بخوای بهت شک می کنم
گداها همشون پولدارن
اگه ازت کمک بخوام
می دونم کمکم می کنی
من آدم مثبت اندیش و خوش بینی هستم
"خودپسندی"
شما هم هی گیر بدهید به این مردهایی که آرایش می کنند
خوب این جوری خوشگل تر هستند
دخترهای الان پسرهای خوشگل را دوست دارند
البته اگر دوست نداشتند هم، مهم نبود
مهم این است که مرد، خودش، خودش را دوست داشته باشد.
"گذشت"
داشتیم قدم می زدیم
یکی جفت پا داد با کله رفتیم تو چمن
بلند شدیم بزنیم تو گوشش دیدیم یه دختر بچه اونجاس و یه نره غول 3 متری
خلاصه گذشت از بزرگیه
"دیگر آزاری"
یارو تو ترافیک داشت برام بوق می زد
منم تو آینه نگاش می کردم
هر چی بیشتر نگاش می کردم بیشتر بوق می زد
وقتی نگا نمی کردم هر چند دقیقه برای یاد آوری می زد
خیلی آدم محترمی بود
"تاثیر تبلیغات"
سربالایی بود و منم مثل خوک نفس نفس می زدم
یه نفر که به حساب خودش خانمی بود می خواست یه لحظه وقتمو بگیره، از اینا که تو خیابون تبلیغ اجناس می کنن
منم گفتم باشه و به راهم ادامه دادم
ولی اصلا وقتمو نگرفت، عجیب نیست؟
"آپوکالیپس*"
سوار قایق بودیم
یکی داشت جای خودش رو سوراخ می کرد
یکی دیگه بهش گیر داد که این چه وضعیه
گفت به تو چه جای خودمه
خلاصه سوراخشو که کامل کرد جای خودش غرق شد و بقیه جاها که سوراخ نشده بودن به مرحله بعدی جام حذفی رفتن
مرحله ی بعدی رقابت پاروزنی سرعت بود
ما داشتیم حسابی پارو می زدیم دیدیم این پشت سریمون خیلی شل پارو میزنه
بهش گفتیم پارو بزن دیگه
گفت به تو چه! تو پاروی خودتو بزن
خلاصه اونم حذف شد و من و موندم با این جلویی
مرحله ی بعدی رقابت ماهیگیری بود
اون آبو گل آلود کرد و شروع کرد به قلاب انداختن
من گفتم که طبق قوانین داری خلاف می کنی
اون گفت به تو چه ماهی خودتو بگیر
منم قلابمو انداختمو شروع کردم به ماهیگیری
خلاصه اونم حذف شد و من موندم و یه ماهی
از اونجایی که قایق سوراخ شده بود غرق شد و من و ماهی رفتیم مرحله بعدی که مسابقه شنا بود
داور سوت زد و شیرجه زدیم تو آب
من شنا کن ماهیه شنا کن من شنا کن ماهیه شنا کن...رقابتی بود!
تا این که بالاخره ماهیه برنده شد و جایزه مسابقه رو که یه ماهیتابه بود گرفت
ازش به عنوان تخت خواب استفاده میکنه ...
*آپوکالیپس: حادثه ای که منجر به مرگ همه ی انسان های روی زمین شود، به جز تعداد کمی از آنها.
"عشق یا تفاهم؟"
گل زیبا و خوشبویی داشت تیغ هایش را سوهان می کشید که یه دفه یه بلبل زبون نفهم چسبید به ساقش
گل گفت خفم کردی ولم کن
بلبل یه خورده چهچه زد
گل گفت صد رحمت به الاغ د ول کن دیگه
بلبل بازم یه خورده دیگه چهچه زد
بعد بلبل رفت و گل دوباره شروع کرد به سوهان زدن تیغ هاش تا زیبا و جذاب باشن و همچنین تیز و خشن نباشن
"خودشناسی"
شلغمی در مزرعه ی سیب زمینی روییده بود
سیب زمینی ها که فرق خودشان با شلغم را می دیدند مثل یک بیگانه با او رفتار می کردند
شلغم که فکر می کرد سیب زمینی است سعی می کرد به هر صورت که شده با سیب زمینی ها دوست شود
چیه؟ خوب هنوزم داره سعی می کنه! انتظار نداری که سیب زمینی ها فکر کنن شلغم سیب زمینیه؟!
"قهرمان پرستی و دیو کشی"
"ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد"(حافظ)
بعد ستاره ها رای گیری کردن و یه ستاره دیگه ماه مجلس شد
و اون ستاره اولی رو به جرم دیکتاتوری دارش زدن
"تقابل عقل و احساس"
یه روز قرمز و زرد داشتن میرفتن که دیدن نارنجی داره عصبانی میاد به سمتشون
داد می زد که چرا منو به این دنیا آوردین و از این حرفای فلسفی...
خلاصه تو همین هیر و ویر یه دفه بنفش داد زد که ای دل غافل! نارنجی! این قرمز باباته؟این مرتیکه بابای منم هست که!!
خلاصه زنگ زدن به آبی که بیا ببین چه خبره
دردسرت ندم، همه ی رنگا ریختن سر قرمز و د بزن! زرد و آبی که عصبانی بودن از این که چرا هوو سرشون آورده
نارنجی و بنفشم عصبانی از این که چرا اصلا آوردتشون تو این دنیا و چرا به مادرشون خیانت کرده
خلاصه قرمز اون روز تا شب با دک و دهن خونی داشت غذر خواهی می کرد
شب که شد دیگه همه سیاه بودن
قرمز رفت سر و صورتشو شست و دراز کشید و خوابید
فردا صبح آبی و زرد وبنفش و نارنجی دیدن تو روز روشن یه سیاهه داره میاد
همچین وحشت زده شدن که سکته کردن و مردن
نگو قرمز بیچاره اس که انقدر کتک خورده، سیاه شده
و دوباره فرداش که قرمز خوب شد، روز از نو روزگار از نو...