بانوي خيالي
تو دنياي من بودي از هزاره هاي دور
وقتي سينگ هي چشم بادامي با كريستف كلمب هراسان در پي دنيا بودند
من چشم دوخته بودم
به سيبهايي كه از جاذبه نگاهت زمين گير ميشوند
و نيوتون گيج و منگ زير سايه درخت به خواب رفته بود
گرماي نفسهايت
نجات ميدهد مرا از نابودي در سرماي عصر يخبندان
و سياه چاله هاي قدمهايت
نشانه ايست از هيجده سال نوري اضطراب
كه هر شب دخيل ميبندند به ذره خدا ..
آتش عشقت انفجاريست كه توجيه ميكند كرمهاي دوسر آغازين داروين را
و بيگ بنگ سرفه هايت
ميمون ها را به خشم مياورد از شباهت نا عادلانه تكامل
راستي مرا نيازي به سجده ابليس نيست
من عمريست در محراب نفسهاي تو در سجده ام
بايد به خواجه نصير الدين بگويم
درب رصدخانه هايش را پلمپ كند
حالا همه ستاره ها در چشمان تو متولد ميشوند
و خدا در قلبت ايت الكرسي ميخواند
فرويد كيلويي چند ...
وقتي خنده هايت همه افسردگيهاي جهان را قلقلك ميدهد
تو چقدر دنياي مني
و من چشمهايم سنگين ميشود از گرماي آغوشت نه ...
نبايد ميخوابيدم ...
ديدي آخرش سونامي اشكهايت مرا گم كرد در فصلهاي بي تويي
بگذار بميرم چه بودني وقتي دنيايي برايت نمانده ...
حتي خيالي..
خيالت تخت فردا در خيالت خاطره خواهم شد
و تو بي خيال من ...
چه حماقت احمقانه ايست كه خيال كني در خيال كسي خاطره خواهي شد ...
هنوز ميترسم از روزي كه تنها خاطره مان از هم تنها يك جمله باشد ...يادش بخير