به نام خدا
(حکمت خلقت)
شنیدم من از همدلی خوش نهاد
که خر را خدا دید و شاخش نداد!
به سر برنهادش دو گوش بلند
صدایی نه خوش لک دمی چون کمند
دو پا و دو سم قوی دارد ی
که حال عدو را به جا آردی
هر آن داردی یا ندارد بجاست
بپنداری ار غیر این نارواست
مگو از چه خر را ندادی دو شاخ
و یا از چه دارد دو گوش فراخ
شنیدی تو گر عرعرش را مخند
درازی دم را مکن چون و چند
دو گوش فراخش دهد آگهی
ندارد چو شاخی تو زان وارهی
پذیرم خراشان گوش عرعر است
ولی اسوه ای خوش بر انکر است
دمش هم پراند مگس ها ز بر
از آن هم بدی پس مگو بی خبر
خرد گر بورزی تو در کار خر
کژی را نبینی به خلقت اثر
بسی نکته یابی در او رهنما
چرا پس بگویی بد این بی نوا
چو "عارف" تو از دیده دل نگر
به گاو و به گرگ و به خوک و به خر
نبینم به هر بد بگویی خر است
بس ار خوش ببینی خر از او تر است!
مگو همچو خر باشدی، نابهش
که خر می شناسد ز تو هون و هش
بگویی چو هون از تو فرمان برد
رهش تا شنیدن که هش بسپرد
تعجب مکن زان که برخی کسان
تشکل کنندی به حزب خران
نمی گویم این کارشان را نکو
ولی تو از این رمز نیکو بجو
گریزان ز رنگ و ز نامردمی
بیفتاده در دام این ره گمی
یکی گوید از حزب پاک خدا
ولی در عمل از خدا او جدا
کسی کو بگوید ز حزب خرم
برون خود نگردد لک از این حرم
ز من گر بپرسی بد آن نخست
از این دومی گوی سبقت بجست
نخستین دو رویی بود پیشه اش
دوم ره برون گشته اندیشه اش
نه خوبش بخوانم من این هر دوان
ولی درد این، مغز و از آن به جان!
بیاری تو گر داروی آگهی
دوم را توانی که خود وارهی
نخستین که بیمار جان باشدی
نه هر کس به درمان توان باشدی
کنون بشنو از "عارف" خوش سخن
که دوم بس آسان رهد از محن
کسی گر بگوید به گوش درست
کند همدلی او اگر ره بجست
بگویی ز حزب اللهی، لک دریغ
کشی بر رخ اهل آیین تو تیغ
اگر او بگوید ز حزب خر است
به پیش رخ خر نهاده سر است
کنون گوید "عارف" به وقت فراق
بد کافری کمتر است از نفاق
زند خنجر اما منافق ز پشت
کس ار کافرستی نه بتوان نهفت
علی را منافق شکستی کمر
حسن از منافق بشد خون جگر
چه گویم من از قصه سومین
حسینی که شد کشته تیغ کین
به هر گوش صحرای کرب و بلا
ببینی تو رد دو رنگی به جا
سخن ار کنم نک به برخی سران
خوش است ار درآیند به حزب خران
که شاید رهی بر رهیدن بود
ز درد دو رنگی جهیدن بود
بگفتم نیاندیشی ام تا دگر
نه درخور شد "عارف" به تمجید خر!
نخواهد که از خر ستایش کند
به حزب خران یا که پایش کند
که خر می برد بار و بارش دگر
دگر بندد از کار سختش کمر
گهی هم زند جفتکی نادرست
نه هوشش بس و نی که چالاک و چست
بگفتم که شاخ ار ندارد نه بد
حکیم او به داد و نداد و ستد
نی ام بی خبر من ز قول خبیر
که انکر بگوید به صوت الحمیر
ولی او خودش خالق این خر است
از این دان که حکمت بدینش در است!
یک حکمت که خر را بسنجی به گرگ
کز آن آیدت بینشی بس سترگ
شناسی که از آدم و گرک وخر
کدامین فزون داردی بر دگر
دگر آن که سنجی تو اش با دو رو
در آیینه حق نهی رو به رو
به چشمان حق بین کنی داوری
یکی را زنی مهر بیشی، سری
خطر تر شود گر به پیش خران
دو رویی شود رهبری رخ نهان
چو گوید که عرعر کشندی کنند
نخواهد، سر خود به آخور نهند!
به که ینجه مهر آقای خود
خوشند و به شاشیدن پای خود!
ز صم و ز بکم و ز عمی ام کنون
سخن باشد و رمز لایرجعون
ستم کرده ای بر خر و گاو اگر
بنامی تو این مردمان گاو و خر
خدا داده چشمان ولی بسته اند
خرد داده خود را از آن رسته اند!
دو گوش و زبانی همه پر توان
دریغا نه بهری گرفتند از آن!
نه در پی که دانا شوند و به هوش
کناری نهاده دل و چشم و گوش
خر از گوش و چشم و ز پا و گلو
نکو بهره گیرد کنی جست و جو
دو گوشش بگردد به سوی صدا
که تا آن صدا می رسد از کجا؟
نکو با دو چشمان بپاید رهش
که از چاله ره کند آگهش
شنیدی تو در وصف آن خوش سوار
که در چاله پایش نیافتد دو بار!
بر آن گفته ام وصف پا پیش از این
حواله نمایم دو باره ببین!
دگر این که بی این دو پا و دو دست
به پشتش کجا کس تواند نشست؟
کنون گویمت خود ز وصف گلو
که دیگر نگویی بد عرعرو
خدا گفته صوت حمیر انکر است
بدین انکر اما نکویی در است!
چو گشته مثل در کلام خدا
بدین صوت انکر بسی حبذا!
کژی کس به خلقت خدا را ندید
اگر بد بد این کی بیامد پدید؟
پدافند خود می کند خر بدان
که کار زره آردش بهر جان
به کوبیدن سم به عرعر گهی
دهد از بد حادثه آگهی
کنون گر خود و خر کنی رو به رو
رسیدن به خر را کنی آرزو!
تو را گوش و چشم و زبان و دل است
ولی اینچنین پایت اندر گل است!
بود روز حشرت بیاید خری
که تا از چه گفتی که از من سری؟
بسا تا جوابت نباشد بدو
جوابی که حق را بیاید نکو!
کنون بشنو از "عارف" خوش سخن
بکن درسی آواز خر در چمن
غلامحسین خورشیدی(عارف)
18/12/91
...
بس از خوش ببینی هر از او سر است!
...