شبی بر سر چنان مستی اثر کرد
که عقل از کف برفت و شب سحرکرد
چو بر خود آمدم، دیدم پریشان
فتادم روی شن های بیابان
به سستی هر طرف را با نگاهی
چراندم تا بیابم کوره راهی
ولی گویی که جادویی به کار است
که امیّد از نگاهم در فرار است
نه از راه و نه از چاهی نشان بود
نه آنجا را گذر، جنبدگان بود
به حالی که دگر مستی نبودش
برای یاری اش، دستی نبودش
گشودم رو به حق هم دیده، هم دست
به آهی گفتمش: اینجا کجا هست؟
خدایا حکمتش را خود بگویم
کجا راه نجاتم را بجویم؟
چرا اینجایم و از چه به این سان
به این ظلمت فتادم در بیابان...؟
به ناگه ناله ای آمد ز سویی
: بیا اینجا که پاسخ را بجویی;!!!
ز این ناله چنان بر خود خزیدم
که از ترسم چو آهویی رمیدم
به این ظلمت، که بود و ازکجابود
صدایی که برایم آشنابود
به خود گفتم مگر پاسخ نخواهی
در این ظلمت کجا گشتی تو راهی
بیا و پرده از این راز، بردار
خودت را در پناه حق بسپار
توکل کردم و جُستم صدا را
نهادم بر لبم ذکر خدارا
به فانوس توکّل ره گشودم
به ناگه صحنه ای در پیش دیدم
دوازده لاله ی سرخ و جگرخون
به روئیده به روی خاک،گلگون
شگفتا! در کویر خشک، آیا
به روی خاک بی حاصل، خدایا!
به باور می رود در این بیابان
چنین اوج طراوت هست پنهان
ز خاک لاله ها ناگه برآمد
صدایی که مرا اینجا بیاورد
بگفتا: _ زیر این گلزارِ گلگون
تنی افتاده بی جان،غرقِ در خون
یکی همسان مجنون زیر خاک است
که با تیغ جفا اینجا فتاده ست
به فریادش برس این جسم صدچاک
ندارد کس خبر از او در این خاک
همان مجنونِ گمگشته که دیشب
زنی دیوانه می جستش به آن تب;_
پریدم از سر جایم هراسان
ز ترس و حیرتم هر سوگریزان
شتابان در دل شب می دویدم
هراسان از کلامی که شنیدم
به لب آمدز ترسم جان به یک آن
فتادم بر زمین، بی هوش و بی جان
نمی دانم چه شد یا چه گذر کرد!
چه حالی بر من و جانم اثر کرد!
گشودم دیده و آسوده دیدم
که سر بر سنگ خارایی نهادم
صدای جشن و خوشحالی به پابود
سراسر در فضا صوت و صدابود
ز گیجی و ز نسیان منگ بودم
نشسته،خسته بر آن سنگ بودم
به ناگه یادم آمد لاله ها را
تمام آن عجایب ماجرا را
شتابان سوی شهر و خانه رفتم
سراغِ آن زنِ دیوانه رفتم
همان دیوانه ای که در شب پیش
سراغی می گرفت از دلبر خویش
همان زن که من و یاران چو دیدیم
به شمشیر زبان،زخمش نهادیم
زنی که گَرد پیری بر سرش بود
لباس پاره ای بر پیکرش بود
به او گفتیم: _ ای پیر شکسته
که بر عقلت، جنونی نقش بسته
برو یک گوشه تن بر خاک بسپار
تو را آخر چه کار آید به دلدار_
در این افکار بودم در پی او
دوان گشتم به دنبالش به هر سو
بسی گشتم ولی کمتر نشانی
ز او جستم به هر کوی و مکانی
در آخر، خسته، از گشتن بُریدم
به پای خانه ای ویران رسیدم
نشستم کنج دیوار و پریشان
کشیدم دست خود از جستن آن
به خود گفتم: _ مرا با او چه کار است؟
چرا این دل به این سان بی قرار است؟
کجاباید روم در جستجویش؟
چرا من می روم اینگونه سویش؟ _
در این احوال بودم بادلی زار
شنیدم ناله ای از پشت دیوار
به سوز دل چنین می گفت با خود
:_ خدایا من چه کردم که چنین شد؟
کجا رفته امید زندگانی
همان معشوقه ی من درجوانی
ز پیشم رفته او سی سال و یک روز
ز هجرش دل شده پر آه و پر سوز
به هر سویی که گشتم در پی یار
فقط غم حاصلم گردیده بسیار..._
شدم بی تاب از آن حزن صدایش
دلم سوزی گرفت از غم، برایش
خودم را بر در ویرانه دیدم
صدای ناله اش را می شنیدم
نگاهی کردم و دیدم نشسته
همان پیرزنِ پیر و شکسته
صدایش کردم و گفتم: _ که هستی؟
چرا گریان دراین گوشه نشستی؟
بیا بامن بگو راز دل خویش
مگر حلم شود راز شب پیش
بیا و وارهان دل را ز حیرت
که دیگر برده تاب از من به شدّت_
نگاهم کرد و پاسخ این چنین گفت
: _ ز چه گویی سخن،این دل برآشفت!
سوالت چیست از من ای غریبه
چه شد پایت نهادی در خرابه؟_
به او گفتم:_ بگو این گریه هاچیست؟
دلیل این همه ماتم، بگو کیست؟
به من گفتا :_ نمی دانم که هستی
و یا دیوانه ای، شاید که مستی
ولی با تو بگویم قصه ام را
نشانت می دهم این غصه ام را
....مرا روزی دل دیوانه ای بود
به شهرعشق،سهمم خانه ای بود
یکی دلبر به پیشم عاشقانه
به قلبم کرده بودش آشیانه
مرااز عمقِ جانش دوست می داشت
به سینه بذرِ مهر وعشق می کاشت
من و او زیرِ چتری عاشقانه
جدا از غصه های آن زمانه
بسی خوشبخت و شاد از زندگانی
گذر می کرد این عمر و جوانی
ولی ناگه فلک چرخی دگر زد
ورق برگشت وغم بر دیده سر زد
عزیزِ این دلم، بار سفر بست
به ناگه بی صدا از پیش من رست
به من گفتا: برای کسب ثروت
چنین تن داده بر این زجرِ هجرت
بگفتا : می روم اما می آیم
مخور غصه که سخت است این برایم..
عزیز دل سفر کرد و دگر بار
نیامد پیش من آن دلبر و یار
کنون سی سال و یک روز است هر سوی
به دنبالش روان گشتم به هر کوی
ولی از او نشانی نیست انگار
در این دنیای پر درد و دل آزار __
بگو با من غریبه آن سوالت؟
چرا اینگونه گشته روز و حالت؟
به او گفتم تمام ماجرا را
دوازده لاله و صوتِ صدارا
ز من پرسید: آیا می توانی
مرا باخود به آن صحرا رسانی؟
من و او با دلی مشتاق و عطشان
روان گشتیم باهم در بیابان
بسی ره طی شد اما بی نشان بود
تو گویی این بیابان بی کران بود
دوباره ناامید از هر چه گشتن
بسی خسته ز این بیهوده رفتن
به گوشم آن صدا آمد دوباره
به سوی لاله ها می کرد اشاره
پریشان سوی آن ناله خزیدم
به ناگه لاله ها راباز دیدم
صدا کردم: بیا ای پیر فرتوت
که گردی از تحیر گیج ومبهوت
چو دید آن لاله ها را تازه و تر
بگفت: اینجا چه سِری گشته مُستر؟
کلام ناله بر یادم روان شد
که دل خالی ز هر وهم وگمان شد
که گفتا: _زیر این گلزار گلگون
تنی افتاده بی جان،غرق در خون_
به سنگ و چنگ و دندان وشتابان
دریدیم آن دلِ سنگِ بیابان
به زیر خاک و شن،خونی روان بود
که گویی کُشته ای آنجا نهان بود
به ناگه پیرزن سر داد فریاد
:_ که مجنونم چرا اینگونه جان داد؟
فدای تو همه روح و روانم
تو بودی باعثِ آرامِ جانم
کجا بودی ببینی بی تو تنها
شدم در بند درد و آه و غمها_
دوباره حیرتی در من برآمد
که صبر از جان و دل آخر سرآمد
به او گفتم: _مگر این جسمِ بی جان
که خونش از تنش گردیده جوشان
چگونه یار دیرین تو بوده؟
که گویی این همین دیروز مرده_
نگاهی بر تن مجنون چو کردم
دوازده جای چاقو را به دیدم
چو چشمانم به چشمانش به چرخید
به ناگه لحظه ای جانم بلرزید
برایم آن نگاهش آشنا بود
خدایا آشنایی در کجابود؟
خدایا عقل من از سر پریده؟
و یا او را دمی در خواب دیده؟
به اوج بارش آتش به صحرا
مرا سرمای سختی گشت پیدا
خدایا! این همان است این همان است
همان داغی که بر این جسم و جان است
مرا چون پیرزن اینگونه بشنید
ز من با بی قراری باز پرسید
:_ کدام است ای غریبه، از چه گویی
بگو از چه چنین آشفته رویی؟_
زبان بر کام بستم بی اراده
به روی سینه ام دردی فتاده
ز خود بی خود شدم با اشک وزاری
فتادم پای زن،با بی قراری
به او گفتم:_ که این مجنونِ دل چاک
که با یاد تو سالم مانده در خاک
من آگاهم چرا اینجا به این سان
شده کشته در این صحرای سوزان_
گریبانم گرفت و خواست گویم
هر آن چیزی که من آگه ز اویم
تمام خاطراتم شعله ور شد
به پیش دیده ام، قصه گذر شد
: _شبی همراه یاران مست گشتیم
ز مستی در بیابان راه رفتیم
جوانی را به صحرا خفته دیدیم
ره خود را به سوی او کشیدیم
نگاهش تا به ما افتاد، خیزید
ز ما نام و نشان باترس پرسید
چنان مستی زدود عقل از سر ما
که فکر کشتنش افتاد در ما
دوازده ضربه بر جانش نهادیم
حیاتش را به آسانی ربودیم
چو روز بعد از آن، مستی ز سر رفت
به یادم آمد آنچه در سحر رفت
چنان بار ندامت شعله ور شد
پریشانی کنارم هم سفر شد
ولی سی سال از آن قصه برفته
به یادش لاله ها اینجاشکفته
کنون آگه شدم حال شب پیش
همان مستی و آن حالِ بدِ خویش
فلک چرخید و چرخید و دگربار
مرا اینجا رسانده با دلی زار
دگر دستم به رویت باز گشته
منم آن کس که مجنونِ تو کشته
به آه عاشق و دلدارت ای زن
کنون این خنجر و این جان و این من
بزن بر سینه ام تا جان برآرم
جزایم را بده تا جان سپارم_
دگر تابی به پای زن نبودش
به تسخیر غم افتاد آن وجودش
به دستی خنجر و دستی پر از خون
همان خون روان از جسم مجنون
به سویم آمد و فریاد سر داد
ولی خنجر به روی خاک بنهاد
ز دل گفتا به من با سوز و با آه
:_ برو بخشیدمت بر راه دلخواه
دگر در جسم من نایی نمانده
برای رفتنم پایی نمانده
کنون پیشِ عزیزِ دل ربایم
در این دنیای بی او، نیست جایم
برو تنها گذارم با نگارم
که بر آغوش او دل را سپارم_
خودش را بر تن مجنون بیفکند
دل از این رنج دنیا آخرش کَند
مرا دیوانگی ناگه بیامد
ز عمق جانِ من آهی برآمد
زدم بر سینه ی بَّر و بیابان
شدم آواره ی صحرای سوزان
از آن پس هر طرف آواره گشتم
ز آه و غم بسی بیچاره گشتم
شب و روزم دعا و توبه کردن
دمادم آرزویم گشته مردن
ز بعد از آن دگر شادی ندیدم
ز دنیای زمین هم دل بریدم
نه جانم می رود از جسم خسته
نه دل در سینه می گردد گسسته
نمی دانم که کی آسوده گردم
از این رنج و از این آه و ز دردم
کنون این قصه دیگر ناتمام است
برایم مردنم ختم کلام است
جواد صارمی