(( آ وا زِ تــــر ))
لـبـم پـر خنـده مي بـيـني دلـم صـدهـا شـرر دارد
ز آتـش در دلـم هـيـزم فـقـط قـقـنـس خـبــر دارد
چه مي داني غم آن را كـه مي خـنـدد به ناچاري
لب پـر خنده ي عاشـق نشـان از چـشـم تـر دارد
نمـي گـنجـد بـه چـشـم تـر گهـي شرح غـم دلهـا
كـه گـاهي خـنده مـوج غـم ز گـريه بيشتـر دارد
يكي مي خنـدد از گريه ، يكي مي گريد ازشادي
يكي چـشمـش بود بـر در يكي ياري بـه در دارد
مـيــانِ گـريـه و خـنــده مـردد مــانــده ام زيــرا
در آغـوشــم مهـي خـفـتـه ولـي عـزم سفـر دارد
از آن گريم كه روز من چو شب گرديده ظلماني
و مي خنـدم كـه يلــدا هم به ناچاري سحـر دارد
گهـي رقصـم بـه چـنگ دل گهي نـالم به ناي ني
كه دست افشان غزلخواهي صفا با چشم تر دارد
در اوّل چرخ افـسـونگـر نمود ازيار خـود دورم
نمـي دا نــم دگــر بـاره چهــا در زيـر ســر دارد
شبـم چـون روز گـرديـده بـه يمن روي مه رويي
كـه رخ نـنـمـوده از پـرده رقـابـت بـا قـمـر دارد
شـنـو از بـلبـل خـستـه غـمِ آ ن د ل كـه بشـكسـته
كـه آ وازِ تـــرِ عــاشــق حـكــايــاتـي دگــر دارد
سروده : مـحـمـد عـلي جـعـفـريـا ن – ( عاشق )