درس آخر ( دوم)
سالها بودم شب و روز و سحر
چون محافظ در كنارت اي پسر
كي تواني درك آن حکمت كني
جز به چندي اين چنين خدمت كني
درس بعدي زين فتادن اين بود
عاقبت از حال و روزت اين شود
غّره مي باشي به بازوي كلفت
آن صدا و دست وآن پاي زُمخت
مي دوي بر بام مردم با شتاب
غافل از آينده باشي اي نبات
سومين دَرسَت از اين كار گران
فهم و درك غصه هاي ديگران
در خيال خويش پيغمبر شديم
همچنان عود و يكي عنبر شديم
چون عمل در كارخيرآغاز كرد
هر كسي را ه فراري باز كرد
چند بودند مدعي در اين سرا
عاقبت يك ماندوصد مشكل به جا
دست تنها برد سهم كار خير
او به رنج افتاد زين اعمال خير
عاقبت او از نگاهش عشق چيد
آن نگه كو ديگران هرگز نديد
درس ديگر شد تامل با كسان
با برادر، خواهر و ديگر كسان
رشد انسان در تامل شد پديد
ميوه ی انسانيت آن جا رسيد
هركسي با ديگران اين راه بست
دوزخ خود را مهّيا كرده است
اين كلاس درس بهر آدمي
صد سخن آيد از آن هريك دمي
گر گريزي زين كلاس اي آشنا
چون غريقي كو نمي داند شنا
اين كه او افتاد در محنت سرا
بهر تو شد تا بگيري درسها