خوشم بر کوی آنکس که ، چو با ما بست پیمان را
کند پوشیده هر عیبی ، از این آلوده دامان را
اگر صدبار بشکستم ، بکویش توبه ی خود را
دگرباره ببست عهد و نکردم گوشزد آن را
نکرده جمع ، مشتاقان ، چنین کو کرده در کویش
مگر آندم که سازد جمع ، آن زلف پریشان را
کنی چاک آن گریبانت ،اگر بینی تو هم چون من
به صبحی بر سر کویش تو آن چاک گریبان را
چه جویم آشنایی را ، از آن سیمین بر خوشرو
که بر کویش شده شایع ، که بنوازد غریبان را
بیا زاهد اگر مردی ، نگه میدار زهدت را
در آن کویی که یک غمزه ، کند کافر مسلمان را
بدوزد دین و دل باهم ، به همدستی آن ابرو
نهد بر آن کمان ابرو ، اگر آن تیر مژگان را
نبندم جز به پیمانه ، دگر عهدی و پیمانی
نجویم هیچ آیینی ، بجز آیین مستان را
اگر بر ما نظر بازان ،نظر بازی نبخشاید
ندارم غم که خوش دادم ، به حسنش باغ رضوان را
رضا بس کن غزل گویی ، چو گشتی بر سر کویش
که اینجا خوش به دام آرند ، بلبل های بُستان را