تیغ و شمشیر نکش...
من خودم حاضرِ در مسلخِ دستان توام
یاد من هست که در روزِ نخست
در کمینگاه تو این غنچه ی احساس شکفت
قد بیآراست و یک لحظه ی بعد
قدِ رعناییِ یک یاس سترک..
به سرِ خسته ی تو شانه سپرد
و کمی بعد چنان کودکِ خُرد
طفلِ شرمینه ی احساس به کام
یک غزل گفت......
یک غزل گفت سلام....
خاطرت هست که در کوچه ی عشق
گزمه ی چشمِ تو غرید ولی....
مردِ لبخند چنان شاپره در چنگِ نسیم
به غضبهای تو در خنده ی ویران شده اش هیچ نگفت....
او فقط گفت سلام
شاپرک ،
قاصدک،
بوی احساس سلام.....
حرفی از شعبده در باغ نبود
غرقِ بهتانِ چه در معرکه ای
بوسه از کنجِ لبت
قصدِپنهانیِ یک لحظه ی نقاش نبود...
او که عیاش نبود
با خودت حرف نزن
عشق ما وسوسه نیست
به خدا عشق به لبهای پر از یاسِ علی
لذت و شهوتِ یک بوسه به لبهای تو نیست
باورت نیست نگارِ دلِ من
غرقِ آغوشِ قدمهای تو در مرزِ خیال
من کمی بیشتر از طولِ حیاتِ بشری
با تو و لمسِ تو در بسترِ یک لحظه در آمیخته ام
در حرام دل خود ضجه نزن
لخت و عریان تو را
سیلِ مژگانِ تو را
تابِ گیسوی نفسهای تو را
هر چه در سینه به نامست تورا
من کمی بیشتر از چشم تو در جامِ جهان بینِ دلم ریخته ام
تو نمی دانی و من
غم اندیشه ی امکانِ تو را
در زفافِ شبِ شرمینه ی خود
پاکتراز خنده ی معصوم گلِ باکره ای
که مرا خالق این دغدغه کرد
در هوسهای شبِ وسوسه ام بافته ام
نه حلالیست در این قصد
نه حرامیست دراندیشه ی این شاعرِ سر مست
من تو را بیشتر از هر هوسی
هرنفسی....
هر قدمی....
پیش از ان لحظه که در دستِ زمین زاده شوی
و چنان کودک خرد
لب به پستان و قدم در دلِ ایام نهی
در غزلهای شبِ خسته ی خود داشته ام
چه نیاز است به بوسیدنِ تو
رژِ خوش رنگ لب خاطره ایست
که در آنسوی خیال
من به جاحیمِ دلِ خسته ی خود بافته ام
تو بِبین بیشتر از تخته ی نردِ دل تو
من در این معرکه ی تاسِ هوس باز...غزل باخته ام
کس نفهمید که در بازی دل
چه قماریست که من
غیرِ اندیشه ی سرسبز تو گل
رازقی های دل خسته ی خود را
به نفسهای پر از یاسِ هوس باخته ام
سوخته ام...
ساخته ام...
همه دیدند و شنیدند که من
از برایِ یخِ گلفام تو در وقت غروب
آتش سردِ همین واژه به لب آخته ام
از حیا سرخ نشو
ردِ لبهای مرا
از شکوه لبِ آشفته ی خود پاک نکن
من در آغوش تو آرامشِ یک طوفانم
آب باران شده ام
چشمه ی معصیتِ عفتِ خودجوش مرا خاک نکن
تو بلرزی و
دلت خوف کند
دختر هرزه ی شهوت
به نکاحِ من وتو می خندد
تو معما شده ای
داغِ من های پر از ما شده ای
دستِ تصمیمِ سلامِ دلِ ما باز شده
قصه آغاز شده
بفشارم
که به بوییدن تو
گلِ احساس،
نطفه در گریه ی پرواز شده
ومن آلوده و آغشته به لبهای گناه
محوِ نزدیکی یک شاخه ی سیب
...........
و نکاحِ گل سرخ
غرق یک دلهره در بغض زمان می رقصم
و زنا نیست اگر...
تو در اغوش من افتاده و رام
خسته از همهمه ی بدنظران
به لبم بوسه زنی ای گلِ من، گرچه حرام
که من این حادثه را بیشتر از حال دلم میفهم
قلمم سست نشو
بومِ نقاشیِ من گَبه گُلیست
که در آن نقشِ تُرنجِ تو فقط مانده تهیست...
شکرِ مَشکور نکن
به دلت گوش بده...
سازو سنتورِ لبِ شاپره ها
آشنا نیست به دلهایِ شما
کسی از دورترین نقطه ی پنهانِ خیال
نی لبک می دمد از پنجه باد
در ثریایِ پر از عشق خدا
مردِ لبخند به وجد آمده باز..
دخترک شرم نکن
وقتِ نزدیکیِ دستان من و دست تو نیست؟؟
وقتِ بوسیدن آیینه ی چشمان تو نیست؟؟
نسترن منتظر است
دل آویشن ما غرق گل است
فکرِ تسکینِ کدامین گلِ پرپر شده ای
وقتِ آتش زدنِ فاصله هاست
وقتِ فریادِ همه دغدغه هاست
من در آغوشِ توام
تو در آغوشِ خیال
بوسه را نذر نکن
شانه را پیش بیار
تو کمی بیشتر از گوشِ سرت
محوِ تنپورِ دلت گوش بده
پچ پچی میشنوی
پشتِ تنهاییِ یک هاله ی نور
آشنا نیست؟؟؟
...رهگذر باز سلام
دختِ خورشید سلام،
دخترِ کولیِ باران
بوی انصاف سلام.........
سلام.